به گزارش خط هشت، پدر به ساعت نگاه میکرد و در انتظار آمدن احسان بود. دیدار با خانواده قرار همیشگیاش بود. ابتدا به خانه پدر سر میزد و بعد به خانه خودش میرفت. ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که دوستان احسان خبر دادند احسان مجروح شده و در بیمارستان است. پدر، اما باور نکرد، حس پدری میگفت که دیگر احسان را نخواهند دید و لحظاتی بعد خبر شهادتش تأیید شد. شهید احسان شیرخانی، در پی درگیری مأموران نیروی انتظامی استان کرمان در دشت سمسور با قاچاقچیان و اشرار مسلح به درجه رفیع شهادت نائل آمد. حبیبالله شیرخانی پدر شهید احسان شیرخانی است. با او همراه شدیم تا سیره و سبک زندگی شهید مدافع امنیت احسان شیرخانی را برایمان تبیین کند.
متولد بم - کرمان
پدر شهید از زندگی تنها پسر خانوادهاش میگوید: «احسان متولد سوم بهمن ۱۳۶۸ شهرستان بم استان کرمان بود. پسرم ۳۲ سال بعد در تاریخ ۲۵ آبان ۱۴۰۰ در دشت سمسور ریگان بین استان سیستان و بلوچستان و استان کرمان به شهادت رسید.
او تک پسر خانهام بود و سه خواهر دیگر دارد. احسان دوران ابتدایی را در شهرستان بم سپری کرد و بعد از کلاس پنجم برای گذراندن دوران راهنمایی به کرمان رفت و بعد به شهرستان بم بازگشت.»
بسیج و ورزش ووشو
این پدر شهید از حضور و فعالیتهای بسیجی شهید روایت میکند: «احسان در دوران نوجوانی وارد بسیج شد و فعالیتهای فرهنگی زیادی را انجام داد. عضو انجمن اسلامی مدرسه هم بود. احسان اهل ورزش بود. علاقه زیادی به ووشو داشت و در این رشته تبحر خاصی پیدا کرده بود.
احسان بعد از اخذ دیپلم به دانشگاه رفت و هنوز دانشگاهش را به پایان نرسانده بود که برای جذب و استخدام در نیروی انتظامی برنامهریزی کرد و وارد نظام شد.»
امیرحسین و محمد صدرا
حالا دیدار هر روز با یادگاران شهید که نشانههای زیادی از پدر شهیدشان دارند، برای او دشوار است. آنها یاد پدر را برای پدربزرگشان زنده میکنند. او پدرانههایش را اینگونه بازگو میکند: «احسان در دوران دانشگاه با همسرش آشنا شد و ازدواج کرد. ماحصل زندگی سراسر شور و عشق او تولد دو فرزند پسر به نام امیرحسین و محمد صدراست که حالا امیرحسین ۱۱ سال و محمد صدرا هفت سال دارد. خوب به یاد دارم وقتی خدا این دو هدیه الهی را به احسان داد به من گفت پدر جان! خوشحالم که خدا دو فرزند پسر به من داده. من برادری ندارم، اما حالا فکر میکنم دو یار و یاور در کنار خودم دارم.»
قسمت پسرم نبود که بزرگ شدن و قد کشیدن پسرهایش را ببیند، اما امیدوارم آنها در مسیر پدرشان قدم بردارند و ادامه دهنده راه پدر شهیدشان باشند.»
ارادت به ولایت فقیه و خانواده شهدا
حرفهایمان با پدر به سیره و سبک زندگی شهید میرسد؛ به شاخصههایی که یادآوری هر کدامشان دل خانواده را به درد میآورد و جای خالی شهید را بیش از پیش نشان میدهد. او میگوید: «احسان فرد با تقوایی بود. امر ولایت برایش حکم قطعی بود و ارادت زیادی به اهل بیت (ع) و ولایت فقیه داشت. هر مرتبه حضرت آقا سخنرانی یا صحبتی داشتند، آنها را برای ما بازگو میکرد و بسیار به آنها توجه داشت.
او خیلی مهربان بود و با اقوام و خواهرها و بستگان رفت و آمد داشت. بسیار به صله رحم توجه داشت. اگر متوجه مشکل یا نیاز یکی از اقوام یا دوستان میشد، در حد توان سعی میکرد مشکل شان را برطرف کند.
به جرئت میتوانم بگویم که به قولی خط قرمز احسان پدر و مادرش بودند. پسرم احترام زیادی به ما میگذاشت.
بعد از ازدواجش هر روز صبح قبل از حضور در محل کار به من و مادرش سر میزد و جویای احوال ما میشد. هر روز وقت بازگشت از محل کارش ابتدا به خانه ما میآمد تا من و مادرش را ببیند. بعد به خانه خودش که طبقه بالای خانه خودمان بود، میرفت.
احسان نه تنها به افراد بزرگتر از خودش که به افراد کوچکتر از خود هم احترام میگذاشت. خوبیها را با خوبی پاسخ میداد و اگر کسی به او بدی میکرد پاسخی جز نیکی نمیدید.»
شهادت سردار سلیمانی
یکی از بهترین شاخصههای اخلاقی شهید، ارادت ویژه به خانواده شهدا بود. او به خانواده شهدای اطراف سر میزد، جویای احوالشان میشد و برای بچههای شهدا هدیه میخرید. علاقه زیادی به شهدا داشت و در تلاش بود که مسیر زندگیاش همواره در امتداد مسیر شهدا باشد. شهدا را چراغ راه میدانست.
وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید حال خوبی نداشت. به من گفت بابا جان! اگر قرار باشد روزی به کاخ ترامپ حمله کنند من جزو اولین نفراتی خواهم بود که این کار را میکند.
«اوفوا بالعقود» یکی از خصلتهایی بود که احسان به آن پایبند بود. به عهدش با دوستان وفا میکرد.
ایشان با تقوا و پایبند به واجبات بود. از ۱۴سالگی روزه میگرفت و نماز میخواند. همیشه سحرهای ماه رمضان را یادم است، آن موقع نمیخواستیم بیدارش کنیم خودش بیدار میشد، میگفت چرا من را بیدار نکردید؟! مگر من نگفتم میخواهم فردا روزه بگیرم. ما هم بهخاطر اینکه ماه رمضان آخر تابستان بود، نمیخواستیم اذیت شود ولی ایشان بلند میشد همراه ما سحری میخورد، روزه هم میگرفت. به واجبات خیلی مقید بود.
پسرم به امر به معروف و نهی از منکر اهمیت زیادی میداد، چه در زمانی که در بسیج بود و چه زمانی که در دانشگاه تحصیل میکرد توجه زیادی به این واجب فراموش شده داشت.
حجاب را ابتدا به خواهر و همسرش توصیه میکرد. اول به خانواده خودش میگفت شما باید حجابتان را رعایت کنید تا بقیه از شما الگو بگیرند. با نرمی و شوخی این حرفها را میزد. دوستانه سفارش میکرد و خانواده هم به توصیههای او عمل میکردند.»
مزد مجاهدتهای پدر
خوابها و رؤیاها گاهی به سراغش میآیند و او را دلگرم میکنند و تسلی میدهند. دیدار با فرزند شهیدش در خواب هم برای او شیرین و دلچسب است و دعایش این است که این خوابها و دیدارها همیشگی باشد. او میگوید: «گاهی که مشکلات یا بیماری به سراغم میآید یا دلتنگش میشوم، به خوابم میآید. در خواب به شهید اعتراض میکنم بابا جان کجایی! من تنها ماندم. میگوید بابا من همین جا هستم!
چند وقت پیش یکی از همکاران احسان به من گفت خواب شهید را دیدم. احسان به من گفت شهادتی که قسمت من شد پاداش ایثارگریهای پدرم در جبهههای جنگ است.
من بازنشسته نیروی مسلح هستم. زمان جنگ مدت زیادی در جبهه حضور داشتم. خودم که سعادت شهادت را نداشتم؛ احسان گوی سبقت را از من ربود و شهید شد.»
عند ربهم یرزقون
پدر شهید میگوید: «اینکه میگویند شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند بحق درست است. بسیاری از خانواده شهدا این را لمس کرده و نسبت به این موضوع آگاهند. بارها و بارها در زندگیام به این مفهوم رسیدهام. یک شب از کرمان به سمت خانه میآمدیم، ۸۰کیلومتری بین بم و کرمان. هوا خیلی سرد بود. ماشین ما بین راه خراب شد. همه اهل خانه شهید هم داخلش بودیم. خانمش، مادرش و خواهرش داخل ماشین بودند. هر کاری کردیم ماشین راه نیفتاد. رفتم پایین کاپوت ماشین را بالا زدم در دلم گفتم احسان جان نگاه کن همه خانوادهات داخل این ماشین هستند. کاری کن ماشین امشب به مقصد برسد. خدا میداند به راننده گفتم یک استارت بزن! گفت این ماشین روشن نمیشود. گفتم شما استارت بزن. شاید کار خدا شد، رفتیم. با اولین استارت ماشین روشن شد.
شهدا زنده هستند. خواستههایی را که از آنها میخواهیم برآورده و به خانواده و به اطرافیان واضح کمک میکنند. شهدا همه بر حق هستند، ما باید خواستههایمان را از خدا و از ائمه و شهدا بخواهیم که قطعاً آنها کمک میکنند.»
به دنبال شهادت
مادرش را که سر سجاده نماز، مشغول دعا و ذکر میدید، دست به دامانش میشد که یادت نرود برای شهادتم دعا کنی! پدر شهید از آرزوی شهادت احسان اینگونه روایت میکند: «همیشه به شهادت فکر میکرد. از مادرش میخواست برای شهادتش دعا کند. برای عاقبت بخیریاش. یک مرتبه از در خانه وارد شد، رفت پذیرایی پیش مادرش که سر سجاده نماز بود. کنار مادرش نشست. با هم صحبت کردند و خیلی حرفهایشان به درازا کشید. از مادرش پرسیدم احسان چه میخواست؟
مادرش گفت از من میخواست برای عاقبت بخیریاش دعا کنم. میخواست دعا برای شهادتش را از یاد نبرم. به دنبال شهادت بود.
در سیستان و بلوچستان خدمت میکرد. مأموریت و مسئولیت داخل شهر را نمیپذیرفت. وقتی او را برای خدمت به شهر میفرستادند، خودش را به یگان عملیاتی میرساند.
همکارانش را که میدیدم میگفتم احسان را بیاورید داخل شهر، ما کسی را نداریم. آنها هم او را میآوردند، اما دوباره انتقالی میگرفت و به یگان عملیاتی میرفت.
چند باری حین مأموریت درگیر شده بود. بار دوم که به خیر گذشت، گفت بابا جان تا سه نشود، بازی نشود. من دو بار جان سالم به در بردم، دفعه سوم معلوم نیست چطور بشود!
چند روز قبل از شهادت مأموریت بود. خانه آمد تا ما را ببیند. خانم و بچههایش هم نشسته بودند، گفت باید ساعت چهار صبح مأموریت بروم.
به او گفتم نمیخواهد شما بروی! شما چند روز نبودی، من زنگ میزنم به فرماندهات و میگویم که احسان نمیآید! گفت نه من به دوستانم هم سپردم که ساعت چهار صبح من را بیدار کنند.
صبح رفت و همان روز به شهادت رسید. همیشه میگفت اگر من شهید شدم و خبر شهادت مرا آوردند بیتابی نکنی، حواست باشد. خواست خدا بر این بود که او به آرزویش برسد. به فرموده سردار حاج قاسم سلیمانی، باید شهید بود تا به شهادت رسید.»
رزم با اشرار
همرزمان پسرم نحوه شهادت او را اینگونه برایم روایت کردند: «او در مأموریت خود متوجه فعالیت گروهی از اشرار شد که قصد حمل سلاح و مواد مخدر به مرکز کشور را داشتند، بعد از درگیری با نیروی انتظامی و تعقیب و گریز با آنها پسرم در دشت سمسور مورد اصابت ترکش اشرار قرار میگیرد. گویا احسان داخل ماشین بوده که اشرار به سمت سربازش تیراندازی میکنند، او از ماشین پیاده میشود به طرف اشرار تیراندازی میکند که خودش به شهادت میرسد.»
خبر آمد خبری در راه است
به تلخترین بخش همکلامیمان با پدر شهید میرسم. به شنیدن خبر شهادت فرزندش. میگوید: «خبر شهادت پسرم را هم دوستانش به ما رساندند. ساعت چهار بعدازظهر شهید شده بود. ابتدا گفتند زخمی است، اما نه، زخمی نبود، احسان شهید شده بود.
بعد از شنیدن خبر شهادت احسان راهی روستا شدیم. سه نفر دیگر از همکارانش هم به شهادت رسیده بودند، یکی از آنها اهل بافت، شهید دوم اهل بم و دیگری اهل کرمان بود.
از مراسم تشییع و خاکسپاری او هم برایتان چه باید بگویم که اصلاً وصف نشدنی است. بسیار باشکوه بود. همه مردم شرکت کرده بودند. واقعاً ما مردم قدرشناسی داریم. آنها به خوبی میدانند که این امنیت و آرامش را مدیون که هستند و چه کسانی برایشان زحمت میکشند. مردم برای اینکه دستشان به تابوت شهید بخورد، سر و دست میشکستند.
چند سال بود که در شهر ما شهید نیاورده بودند، واقعاً مردم استقبال کردند. شهید را در ساعت۱:۳۰ بعدازظهر از کرمان تشییع کردند و نهایتاً در گلزار شهدای شهرستان بم دفن شد.
دلتنگش که میشوم سوار ماشین میشوم میروم گلزار شهدا آنجا آرام میشوم نه به خاطر بچه خودم بهخاطر بقیه شهدا. میروم سراغ شهدایی که پدر و مادر ندارند. آنها هم مانند احسان من، مینشینم کنارشان با آنها درد دل میکنم. بعد میروم سر مزار پسر خودم. هر مرتبه که با آنها درد دل میکنم آرام میشوم. حتی دلتنگی مادر و خواهرهایش بر مزار شهید رفع میشود.
آنها برای احسان قرآن و فاتحه میخوانند و آرام میشوند. چون شهید خودش به ما نظر میکند و از خدا میخواهد که ما آرام شویم. از خدا میخواهیم به همه خانواده شهدا صبر بدهد به ما هم صبر بدهد. پسرم وصیتنامهای از خود نداشت، فقط به من سفارش کرده بود که بابا اگر روزی من در میان شما نبودم مواظب بچههایم باش.»
آبیاری درخت تنومند انقلاب
پدر شهید احسان شیرخانی در پایان به امنیتی که ماحصل مجاهدت مردان مجاهد است اشاره میکند و میگوید: «بچههایی که لباس جهاد به تن کردهاند و برای امنیت کشور در تلاشند، انسانهای بسیار شجاع، نترس و دلیر هستند. در این میان هم این نیست که هر کسی اسلحه دست بگیرد شهید شود، نه! شهدا انتخاب شدهاند. ما خانواده شهدا در مسیرمان ثابت قدم هستیم و ادامه دهنده راه شهدا خواهیم بود. درخت تنومند انقلاب اسلامی خون میخواهد، این خونها باید ریخته شود تا اسلام به ثمر برسد. انشاءالله پرچم به دست خود آقا امام زمان (عج) برسد و شهدا دوباره رجعت کنند.»