به گزارش خط هشت، سوادکوه یکی از شهرستانهای شمالی ایران واقع در استان مازندران است که از نظر درصد شهدا نسبت به جمعیت، رتبه نخست کشوری را دارد. صداقت و مهربانی، سختکوشی و ولایتمداری از خصوصیات مردمان نجیب سوادکوه است که در دامان طبیعت زیبایش فرزندان رشیدی را برای حفظ اسلام و انقلاب تقدیم کرد. شهید سید روحالله عمادی اولین شهید مدافع حرم شهرستان سوادکوه، سال ۱۳۵۹ در روستای پاشاکلای زیرآب در یک خانواده متدین و انقلابی متولد شد. پدر و مادرش با علاقهای که به حضرت امام داشتند، نامش را روحالله گذاشتند. شهید عمادی به دلیل علاقهاش به خدمت در نظام، به دانشگاه افسری امام حسین (ع) اصفهان رفت. او سالها در میادین مختلف نظیر جنگ با پژاک شرکت کرد و عاقبت برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد و در اول آبان ۱۳۹۴ مصادف با تاسوعای حسینی در عملیات محرم شرکت کرد و در شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید یک فرزند پسر به نام سیدعماد به یادگار مانده است. مستندی از تنها یادگار شهید روحالله عمادی دیده بودم. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با سیدعسگری عمادی و سید حمزه عمادی برادران شهید مدافع حرم سید روحالله عمادی است.
سید عسگر عمادی
قبل از برادر شهیدتان، در خانواده سابقه رزمندگی وجود داشت؟
پدرم کارمند جهاد سازندگی بود و از طریق پشتیبانی جهاد به جبهه میرفت. بابا در چند عملیات حضور داشت. چون در خانواده روستایی و مذهبی بزرگ شدیم، طبعاً روحالله هم گرایش مذهبی داشت و از کودکی اهل مسجد و پایگاه بسیج بود. سوابق جبهه بابا و جو مذهبی که خانهمان داشت، باعث شد برادرم روحیات خاصی پیدا کند. بعد از شهادتش متوجه شدیم چند بچه بیسرپرست را حمایت میکرد. روحالله در کار خیر پیشقدم بود. وقتی وارد سپاه شد از نظر اعتقادی کامل شد. دوستانش که شهید شدند آقا روحالله بیشتر رنگ و بوی شهادت گرفت. بعد از شهادت قاسم قریب که اهل گرگان بود، روحالله را شهید میدیدیم. چهرهاش کلاً آسمانی و اخلاق و رفتارش مثل شهدا شده بود.
گویا برادرتان قبل از حضور در سوریه هم به مأموریتهای رزمی میرفت؟
بله، او به مأموریتهای سخت میرفت. بیشتر مأموریتهایش سمت مرز و مناطقی مثل پیرانشهر و شمالغرب کشور برای مبارزه با پژاک بود. البته بعد از شهادتش فهمیدیم کجا مأموریت میرفت. یک بار پاراگلایدرش سقوط کرد و کتفش شکست. بار دیگر اشرار به ماشینش تیراندازی کردند و مجروح شد. سختی کارش را به خانواده نمیگفت تا مادرم نگران نشود.
از شهادتش چطور باخبر شدید؟
روحالله روز تاسوعای سال ۱۳۹۴ شهید شد. هر ساله روز عاشورا ما در روستایمان مراسم داریم که به چهار روستای همجوار دسته میبریم. شام غریبان مسجد محل مراسم بود. سفره که پهن شد مردم به پدرم نگاه میکردند و آهسته حرف میزدند. خبر شهادت روحالله در روستا پخش شده بود، اما خانواده ما خبر نداشتند. پدرم پرسید جریان چیست؟ یکی از بچهها گفت آقا روحالله شهید شده است. مجلس بههم خورد. کمی بعد برادر دیگرم با من تماس گرفت و وقتی اسم روحالله را آورد، متوجه شدم برادرم شهید شده است. ما آماده شهادت روحالله بودیم. چهره و رفتارش طوری بود که او را شهید میدانستیم و بارها در ذهنمان شهادتش را مرور میکردیم.
خبر شهادتش پنجشنبه آمد. دوشنبه پیکرش را از سوریه آوردند. در یگان صابرین برایش شب وداع گرفتند. بعد از یک هفته پیکر روحالله در بام روستای پاشاکلای زیرآب به خاک سپرده شد.
سیدحمزه عمادی
آقا روحالله چه خصوصیات اخلاقی داشت که در جوانی برگزیده شهادت شد؟
من هفت سال از برادر شهیدم بزرگتر هستم. آقا روحالله از همان کودکی نشان میداد که فرد عاقلی است. موقعی که هنرستان شهر زیراب مشغول به تحصیل بود اهل نماز شب شده بود. مسئول خوابگاهش فرد مؤمن و معنوی بود که روی روحالله تأثیر زیادی گذاشت.
چه سالی وارد سپاه شد؟
سال ۱۳۷۷ دیپلم را گرفت و دانشگاه افسری امام حسین (ع) اصفهان پذیرفته شد. با خودش عهد کرده بود اگر قبول شود بارگاه امامزاده محل را درست کند. وقتی وارد سپاه شد اولین حقوقش را صرف هزینه ساخت بارگاه امامزاده کرد. برادرم با روی کار آمدن یگان ویژه صابرین جذب این یگان شد. در همین ایام کارشناسی ارشد گرایش اطلاعات نظامی پذیرفته شد. در مدتی که تهران بود بیشترین زمان خدمتش را در نقاط مرزی غرب و شرق کشور گذراند.
پیش آمده بود که از خاطرات حضورش در مأموریتها برایتان صحبت کند؟
یک بار تعریف میکرد که در مأموریتی باید با نیروهای پ. ک. ک در قسمت غرب و شمال غربی کشور مذاکراتی میکردند، برادرم به اتفاق همکارش بعد از سه ساعت پیادهروی وارد خاک عراق میشوند. با نیروهای پ. ک. ک مذاکراه میکنند و برمیگردند. برادرم تعریف میکرد همان حوالی در حال گشت زنی بودیم که گله گوسفندی از دور پیدا شد. آرام آرام به سمت گوسفندان رفتیم و دیدیم چوپان کنار گله است. احتمال دادیم این چوپان مأمور دشمن باشد. با او صحبت کردیم و میخواستیم برویم که گفتیم برگردیم ببینیم چوپان چه کار میکند. وقتی برگشتیم دیدیم او قصد دارد به سمت ما تیراندازی کند. ما زودتر به سمت او تیراندازی کردیم و او را کشتیم.
وقتی بالای جنازهاش رفتیم و وسایلش را گشتیم، دیدیم عکس من (شهید روحالله عمادی) و پسرم داخل کیف این چوپان است. فهمیدیم که او مأمور ضد انقلاب بوده و احتمالاً قصد ترور مرا داشته است. شهید مأموریتهای برون مرزی زیادی میرفت. بارها برای امن کردن مسیر پیادهروی زائران اربعین به عراق میرفت. سه بار به سوریه رفت. بار دوم که به سوریه رفت دو مینی بوس با همکارانش به عنوان مستشار عازم آنجا شدند. بار سوم که آقا روحالله به سوریه رفت، یگان صابرین مأموریت داشت دو شهر شیعهنشین نبل الزهرا را آزاد کند. در همین اعزام برادرم شهید شد. ۹ ماه بعد از شهادتش به منطقهای که شهید شد، رفتیم. همکارش میگفت ما مانع رفتنش به نبل شدیم. به او گفتیم اگر شما بروید باید چند نفر را پیدا کنیم تا جایگزین شما شود. یعنی شما برای ما به اندازه پنج نیروی قوی کار میکنید. روحالله گفت وقتی نمیگذارید بروم و مانع رفتنم هستید خودتان باید جوابگوی حضرت زینب (س) باشید.
آخرین وداعش چگونه بود؟
سه روز قبل از اعزامش به سوریه برای دیدن خانواده آمد. پرسیدیم چرا زود از مأموریت برگشتی؟ گفت دوباره عازم هستم. تعجب کردیم او که در مأموریتهای شرق و غرب زیاد حضور داشت و به کسی نمیگفت چرا این دفعه از همه خداحافظی کرد. هر کسی را ندید تماس گرفت و اگر پاسخ نمیدادند پیغام میفرستاد. خودش میدانست این سفر آخر است. موقع خداحافظی مادرم گفت بچه مریض داری نرو. چند بار رفتی وظیفهات را انجام دادی. روحالله گفت عمه سادات تنهاست، من باید بروم و از حرمش دفاع کنم.
آخرین وداعم با روح الله غروب بود. من از بازار برمیگشتم. روحالله را دیدم که کولهاش را پشتش انداخته بود. گفت دارم میروم. گفتم میروی؟ میخواستم او را برسانم که گفت رفیقش دنبالش میآید. برایش صدقه کنار گذاشتم. گفتم مراقب خودت باش. خیلی نگران بود. علتش را پرسیدم گفت این دفعه مأموریت سنگین است. خداحافظی کرد و با رفیقش به تهران رفت. آنها بعد از سه ساعت به تهران رسیدند. برادرم همان شب از ساعت ۱۱ تا ۱۲ وصیتنامهاش را نوشته بود.
نحوه شهادتش را چطور برایتان تعریف کردند؟
مأموریت داشتند شهر نبل الزهرا را آزاد کنند که چند سال در محاصره داعش بودند. روز هشتم محرم روحالله با من تماس گرفت. چند ثانیهای صدایش دیر میرسید. صداها تداخل داشت. گفتم من حرفی ندارم شما حرفی دارید گوش میدهم. گفت من نمیتوانم زیاد حرف بزنم خط ما شنود میشود. حالم خوب است جای خوبی هستم. مواظب خانوادهام باش. همان شب حرکت کردند. دوستانش تعریف کردند به گروههای چند نفره تقسیم شدند. هر گروه یک فرمانده داشت. روحالله فرمانده گروهشان بود. شب به یک روستا رسیدند. نماز صبحشان را خواندند و به سمت عبور از معبر حرکت کردند. معبر قسمتی بود که کنارش دو تپه داشت و مشرف بر گذرگاه بود. داعشیها بالای تپه بودند و نمیگذاشتند کسی از معبر عبور کند. از تاریکی شب استفاده و حرکت میکنند. گروههای اولشان رد میشوند، اما گروه روحالله گیر میکند. داعشیها با تیربار آنها را میزنند.
بعد با موشک به سمتشان شلیک میکنند. موشک کورنت وسط گروهی میافتد که آقا روحالله بینشان بود. موشک منفجر و دو دست روحالله قطع میشود. ترکش به فرق، پشت سر و پشت بدنش هم اصابت میکند. برادرم صبح تاسوعا در حالی که دو دستش را مانند حضرت عباس (ع) از دست داده بود به شهادت رسید. هر وقت ماشینش را جلوی خانهاش میدیدم اول به خانهاش میرفتم. دم در میایستاد. پسرش عماد که چهار ساله بود پاهایش را میگرفت. منتظر بود که بالا بروم. از پله که بالا میرفتم میگفتم کی قرار است برادر شهید شویم؟ میگفت عجله نکن انشاءالله برادر شهید میشوی. به نظرم روحالله فهمیده بود قسمتش شهادت است. یکی از همکلاسیهای دوران دبستان روحالله میگفت مدرسه که بودیم از روح الله پرسیدم میخواهی چهکاره شوی؟ گفت میخواهم شهید شوم. آن زمان بحث شهادت مطرح نبود، اما روحالله از کودکی دنبال شهادت بود و واقعاً لایق شهادت بود. اگر به مرگ طبیعی از دنیا میرفت ناراحت میشدیم، اما شهید شد. خدا را شکر میکنیم به حقش رسید.