گفت‌وگو با همسر سردار شهید مهدی نوید که در بهار ۱۳۶۱ به شهادت رسید

بالای سر پیکر همسر شهیدم گفتم: «خوش به سعادتت مهدی جان»

سه شنبه, 21 فروردين 1403 15:05 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

حادثه هفتم تیر، شهادت بهشتی و یارانش که پیش آمد، مهدی از من خواست با هم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنیم. با داشتن بچه کوچک بسیار برایم سخت بود. به همسرم گفتم اگر گرما به بچه‌مان بخورد، اذیت می‌شود، اما شهید عشق عجیبی به انقلاب داشت و می‌گفت باید پسرمان در این مسیر بزرگ شود

به گزارش خط هشت، سردار شهید مهدی نوید از پاسدار‌های دوره اولی در تهران بود که سفر زیارتی خانواده‌اش به مشهد، اسباب آشنایی و ازدواج او با همسرش را که همجوار امام‌رضا (ع) بود، فراهم کرد. مهدی چهارم اسفند ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود و ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ در جریان آزادسازی خرمشهر در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. سال‌ها از شهادت مهدی گذشت و، چون خودش خیلی تمایل نداشت در مورد شهادتش صحبت شود، همسر شهید نیز سال‌ها در این خصوص سکوت کرد. حالا که بیش از ۴۰ سال از شهادت آقا مهدی می‌گذرد، منیره فروتنی، همسر شهید به خاطر نوه‌اش که دوست دارد از پدر بزرگش بداند، پای گفتگو با ما نشست و برگ‌هایی از زندگی همسرش را در میان گذاشت. 
 
شما و شهید نوید از دو شهر متفاوت هستید، آشنایی‌تان از چه طریقی بود که دست قسمت شما را به هم رساند؟
همسرم متولد چهارم اسفند ۱۳۳۷ در تهران بود و من متولد ۱۳۳۹ در مشهد. ۱۷ ساله بودم که با خانواده شهید آشنا شدم. آن‌ها برای زیارت به مشهد آمده بودند و مقدماتی آشنایی‌ام با خواهر شهید از همین طریق فراهم شد. در واقع زیارت امام رضا (ع) بهانه ازدواج من و شهید شد. زمانی که آقا مهدی به خواستگاری من آمد یک جوان حدوداً ۲۰ ساله بود. تمام حرفش این بود که «من خودم هستم خودم» آن موقع پدرشان فوت کرده بود و آقا مهدی همراه مادرش زندگی می‌کرد. منظورش این بود که نه پولی دارم و نه ثروتی. می‌گفت در پادگان جمشیدیه (ولیعصر (عج) تهران) فعالیت دارم و سهم من از خانه پدری فقط یک اتاق است که می‌توانیم با هم در آنجا زندگی کنیم. 
 
زمانی که ایشان به خواستگاری‌تان آمد، جنگ شروع شده بود؟
نه. سال ۵۸ بود و هنوز جنگ شروع نشده بود. منتها سپاه تشکیل شده بود و شهید به عنوان یک پاسدار پیشکسوت مشغول ضد انقلاب بود. یادم است بخش دیگری از حرف‌های شهید در روز خواستگاری این بود که اگر با شما ازدواج کنم ممکن است به شرط لیاقت شهید شوم. ممکن است صاحب اولاد شویم و شما همسر شهید شوید. با این شرایط من را قبول می‌کنید؟ من در جوابشان گفتم، بله قبول می‌کنم و ایشان از من پرسید برای چه شرایط من را قبول کردید و در پاسخ به ایشان گفتم: «چون دوست دارم ایمانم با ازدواج کامل شود.» در صورتی که پدر و مادرم با این وصلت به خاطر تهران بودن خانه آقا مهدی خیلی راضی نبودند، ولی من گفتم فقط «مهدی.» 
 
بعد از ازدواج به تهران رفتید؟ زندگی با یک پاسدار آن هم در اوایل تشکیل سپاه چطور بود؟
بله. سال ۱۳۵۸ بعد از مراسم عقد با شهید به تهران آمدیم و در کنار مادرشوهرم زندگی کردیم. خانه‌مان در چهار راه رضایی نرسیده به نواب بود. زندگی بسیار ساده‌ای داشتیم. بیشتر اوقات من تنها بودم و شهید سه تا پنج روز در پادگان جمشیدیه (برای آموزش نظامی خواهران) می‌ماند و وقتی از دیرآمدن‌هایش شکایت می‌کردم، می‌گفت به محل کارم بیا و با هم فعالیت داشته باشیم. تمام عشق مهدی کارش در پادگان بود. سال ۱۳۵۹ بعد از هفت ماه زندگی مشترک، خدا احمدرضا پسرم را به ما داد. چند ماه بعد حادثه هفتم‌تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. مهدی از من خواست با هم در مراسم تشییع شهدا شرکت کنیم. با داشتن بچه کوچک بسیار برایم سخت بود. به همسرم گفتم اگر گرما به بچه‌مان بخورد، اذیت می‌شود، اما شهید عشق عجیبی به انقلاب داشت و می‌گفت باید پسرمان در این مسیر بزرگ شود. باید بیاید و از همین حالا مسیر‌ها را یاد بگیرید. برای همین احمدرضا را بغل کرد و هر سه با هم در تشییع شهدای هفتم تیر شرکت کردیم. حتی خیلی‌ها در مراسم به آقامهدی گلایه کردند که چرا در این هوای گرم با بچه در تشییع شهدا شرکت کردید؟ ولی ایشان عشق عجیبی به انقلاب و امام داشتند و این حرف‌ها روی ایشان تأثیر نگذاشت و تا آخر مراسم حضور داشت. 
 
بعد از شروع جنگ تحمیلی، چه تغییراتی در زندگی‌تان پیش آمد؟ 
با شروع جنگ، مهدی در مسیر جبهه در رفت‌و‌آمد بود. سال ۱۳۶۱ و شبی که می‌خواست فردایش به جبهه اعزام شود از قبل گفته بود که ساعت ۹ شب به خانه می‌آیم. من از ساعت ۹ جلوی در خانه منتظر آمدنشان بودم. ساعت ۱۲ شب شد، دیدم هنوز آقا مهدی نیامده است. خیلی نگران شدم. برادر آقا مهدی از طبقه بالا پایین آمد و از من پرسید چی شده؟ گفتم آقا مهدی نیامده، نمی‌دانم چرا دیر کرده است؟ هر دفعه آقا مهدی بعد از چند شبی که به خانه می‌آمد با یک تغییر قیافه و لباس می‌آمد، چون منافقین خیلی دنبال ایشان بودند. حتی از طرف منافقین به آقا مهدی پیام داده بودند که «به مادرت بگو چاله قبرت را برایت بکند!» برای همین می‌ترسیدم نکند بلایی سرش آمده باشد؛ لذا آقا مهدی همیشه در صبحت‌هایش می‌گفت: «دوست ندارم خونم در اینجا ریخته شود. دوست دارم در جبهه ریخته شود.» 
خلاصه شبی که شهید دیر به خانه آمد، مثل الان تلفن همراه نبود که تماس بگیرم و ببینم کجاست و چرا شب دیر کرده است. به پادگان جمشیدیه هم زنگ زدیم و به ما گفتند ایشان ساعت ۹ شب از اینجا بیرون رفتند. خانواده و همه برادر‌های آقا مهدی نگران شده بودند که چه بلایی سر ایشان آمده است؟ 
ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که مهدی پیدایش شد. حال عجیبی داشت. گفتم شام می‌خوری؟ گفت نه. وضو گرفت و در اتاق شروع به خواندن نماز شب کرد. بعد از اتمام نماز شب خوابید. از او پرسیدم آقا مهدی به من هم بگو چی شده؟ گفت فردا قرار است به جبهه اعزام شوم. گفتم تو می‌خواهی بروی و من را با یک بچه کوچک در شهر غریب تنها بگذاری؟ صبح که بیدار شدم دیدم آقا مهدی رفته است. 
 
در همین اعزام به شهادت رسید؟
بله، صبح وقتی که متوجه شدیم به جبهه رفته است، مادر آقا مهدی ساکش را که از سفر مشهد برگشته بود به زمین انداخت و سریع خودش را به راه‌آهن رساند تا مانع رفتنش شود. گویا به مادرش الهام شده بود که این آخرین دیدار مادر با پسرش است. سه روز از رفتن آقامهدی می‌گذشت که آش پشت پا درست کردم. داداشم و زنداداشم تهران بودند که به من گفتند تو می‌خواهی با یک بچه کوچک تهران باشی؟ با آن‌ها راهی مشهد شدم. ۱۰ روزی در مشهد بودم که به من گفتند باید به فرودگاه برویم. مادرم با شنیدن این حرف رنگش پرید. دیدم اعضای خانواده ام حال عجیبی دارند. علت این حالشان را پرسیدم که گفتند پای مهدی تیر خورده و باید به تهران برویم. من با پدر، مادرم، برادر و خواهرم به تهران آمدیم. وقتی رسیدیم، دیدم تمام کوچه‌ها که منتهی به منزل مان می‌شود را بسته‌اند. 
شهید قبل از رفتن به جبهه در تمامی جعبه‌های جای فشنگ، سبزی خوردن کاشته بود. به من گفته بود منیر برایت سبزی خوردن می‌کارم تا با نبود من در جبهه مجبور نشوی مغازه بروی و سبزی بخری. 
دیدم که تمام سبزی‌ها از داخل جعبه چیده شده و کوچه‌ها را چراغانی کرده‌اند. حال عجیبی بود. من از همه جا بی‌خبر بودم. این لحظات را که دارم برای شما تعریف می‌کنم خیلی برایم سخت گذشت. آن موقع احمدرضا یک‌سال و سه ماهش بود. تا صبح جیغ می‌زد. نمی‌دانستم چکار کنم. صبح شد دیدم جنازه آقا مهدی را آوردند و در مسجد محل گذاشتند. 
من بالای سر جنازه رفتم و به آقا مهدی گفتم: «شهادتت مبارک! به آرزویت رسیدی. واقعاً به آن چیزی که دنبالش بودی رسیدی. خوش به سعادتت مهدی‌جان.» وقتی که از مسجد بیرون آمدم تمام دوستان آقا مهدی برگشتند و به من گفتند ما فکر نمی‌کردیم که شما اینقدر در مقابل این مصیبت استقامت داشته باشید. فقط دستم را بردم بالا و گفتم: «خدایا شکرت» و خوشحال بودم که مهدی به آرزوی قلبی خود رسیده است. پیکر آقا مهدی را به بهشت‌زهرا (س) بردند. آن روز همراه با مهدی ۴۵۰ شهید آورده بودند و ۴۵ نفر از شهدا فقط فرمانده بودند. خیلی روز‌های سختی بود، همش گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: «مهدی بدون خداحافظی رفت.» 
 
همرزمان آقا مهدی از چگونگی شهادت ایشان چه مطالبی به شما گفتند؟
اعزام آخر ایشان که ختم به شهادت شد، اواخر فروردین ۱۳۶۱ بود. ۱۵ روز بیشتر در جبهه نبود که در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آقا مهدی در بیستم اردیبهشت ۶۱ در عملیات آزادسازی خرمشهر در سن ۲۴ سالگی به شهادت رسید. کلاً مهدی دوست نداشت که شهادتش خیلی مطرح شود، برای همین تا الان که ۴۰ سال از شهادتش می‌گذرد، مطلبی از ایشان در رسانه‌ها پیدا نمی‌کنید. الان هم که به پیشنهاد مصاحبه شما جواب مثبت دادم نوه‌ام (فرزند احمدرضا) که تنها فرزند شهید است از نبود پدربزرگ خودش خیلی سؤال می‌کند و می‌گوید: چرا من مانند دوستانم پدربزرگ ندارم. بعد از چاپ سرگذشت شهید می‌خواهم آن را به نوه‌ام بدهم تا زندگی پدر بزرگش را مطالعه کند. 
یک نکته دیگر را هم بگویم که سه روز بعد از شهادت آقامهدی خوابش را دیدم. دیدم آمده و پایش تیر خورده است. در خواب به من گفت: «امشب برایت نان آوردم که خداحافظی کنم و بروم. اینقدر نگو که مهدی بدون خداحافظی رفت.» روز هفتم مراسم آقا مهدی بود که بعد از اتمام ما را به پادگان ولیعصر (عج) همان پادگانی که شهید فعالیت داشت، دعوت کردند. آقایی به نام دستمالچی آمدند و از شهید صبحت کردند. از آن شبی که آقا مهدی قبل از رفتن به جبهه می‌خواست برود که چرا ایشان آن شب دیر به منزل آمده بود. در صورتی که این صبحت‌ها را آقا مهدی به ما نگفته بود. 
آقای دستمالچی به ما گفتند: قبل از اعزام شهید نوید، به ایشان گفتم این راهی که می‌خواهی بروی، من نمی‌توانم به شما بگویم نرو، ولی به او گفتم آقا نوید سفرت را به عقب بینداز و این جمله را سه بار تکرار کردم که سفرت را عقب بینداز، ولی ایشان در عالم دیگری بود و عکس‌العملی به حرفم نشان نداد. حال عجیبی داشت. 
بعد از صحبت‌های آقای دستمالچی من در ادامه گفتم بله آقا مهدی زمانی که خانه آمد مستقیم سرسجاده‌اش رفت و نماز شبش را خواند. 
 
با مشکلاتی که بعد از شهادت همسرتان داشتید، چطور کنار آمدید؟
اتفاقاً بعد از شهادت همسرم، خانه پدری ایشان را فروخته بودند و ما یک‌ماه بیشتر فرصت نداشتیم که دنبال جا بگردیم. چون آن سال تهران خیلی شلوغ شده بود و هر کسی که می‌خواست در تهران خانه بخرد، باید مجوز می‌گرفت که بچه تهران است. خود آقامهدی قبل از اعزام به من گفت با ۱۰۰ هزار تومانی که از ارثیه پدری رسیده، یک خانه نقلی سمت نواب می‌خرم، ولی او رفت و به شهادت رسید. دوباره من در افکار خودم به مهدی گفتم: تو که خانه آخرت خودت را خریدی و جابه‌جا شدی. حالا من چکار کنم با یک بچه کوچک؟ نه زندگی دارم نه خانه؟ دوباره آقا مهدی به خوابم آمد و گفت «منیر غصه نخور تو هم خونه‌ات را می‌خری! خانه تو هم مشخص شده کجاست.» روز هفتم مراسم مهدی بود، می‌خواستیم به بهشت زهرا برویم که از پست مجوز خانه خریدن مهدی را آوردند. من با گریه گفتم مهدی خانه‌اش را گرفت و دیگر نیازی به مجوز ندارد. بعد‌ها که پسرم ازدواج کرد، آن خانه را به ایشان دادم تا در آن زندگی بکند. 
 
شهید وصیتنامه داشت؟ 
در زمان شهادتش اطلاع نداشتم که وصیتنامه دارد یا نه. مدتی از شهادتش می‌گذشت که ساک شهید را آوردند. وصیتنامه داخل ساکش بود و در نوشته بود: «سلام و درود بر روان پاک شهدای اسلام مخصوصاً آیت‌الله بهشتی... همسر مهربانم منیره جان گریه نکن و اگر گریه می‌کنی فقط به خاطر خدا باشد، نه به خاطر من. چیزی که از شما می‌خواهم این است پسرم را طوری بزرگ کنید که باتقوا و پیرو رهبر باشد. من از چیزی که خودم دارم می‌خواهم استفاده شود، نه کسی برای من خرجی کند و نه کاری.» اگرچه با مهدی مدت کوتاهی زندگی کردم، ولی تا الان دارم با خاطرات مهدی زندگی می‌کنم و با عکس‌هایش حرف می‌زنم. 
 
سخن پایانی. 
حقوق شهید ۲ هزار و ۵۰۰ تومان بود، ولی با این حقوق ناچیزی که از سپاه دریافت می‌کرد به فکر همه بود. دوست داشت کمک کند و بچه‌های پادگان را خوشحال کند. مهدی خیلی عاشق کتاب خواندن بود. یک روز حلقه ازدواجم را نشان مهدی دادم که کمی رنگش عوض شده بود. مهدی آن را برد همان طلا فروشی مشهد که خریده بودیم و ۹۰ تومان فروخت و به من گفت پول طلا را به من قرض بده، دوباره برایت انگشتر می‌خرم. شهید با پول انگشتر کلی کتاب خرید! به ایشان گفتم مهدی این کتاب‌ها را برای چی خریدی؟ گفت این کتاب‌ها در تهران به سختی پیدا می‌شود، ولی مشهد راحت تهیه‌شان کردم. همه کتاب‌هایش را مهر «مهدی نوید» زد تا یادگاری بماند. بعد‌ها من کتابخانه شهید را با دست‌نوشته‌ها و روزنامه‌های شهید به احمدرضا پسرم به عنوان هدیه ازدواج دادم. به او دادم تا هم مسیر پدرش باشد. خودم نیز هر وقت به خانه پسرم می‌روم، کتاب‌هایی را که با مهر مهدی نوید است مطالعه می‌کنم.
 
 
 
 
خواندن 60 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...
cache/resized/36f0b73acd70e5bbbe7e9931e1854b38.jpg
بعضی از زن‌های جهادی خوزستان چندین شهید تقدیم ...
cache/resized/1394b05dc2b6e8a5cca087b66a029622.jpg
«یاقوت سرخ» عنوان کتابی است که در آن، زندگی نامه ...
cache/resized/f7feb7106320e4056d6f270bde631ff6.jpg
ماجرای فکر آوینی کتابی است با موضوع گفتارهایی در ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family