به گزارش خط هشت، رسم ایثار و شهادت در خانواده ابراهیمی تمامی نداشت. عفت سلطانی پیش از آنکه همسر شهید یا مادر شهید شود، مادر جانباز بود. ابتدا پسرش حمید با فعالیت ضدانقلاب در کردستان راهی آنجا شد و به افتخار جانبازی رسید و بعد تنها به فاصله دو سال یعنی در خرداد ۶۱ پسر دیگرش شهید شد، اما گویی خدا میخواست او را بیازماید و اینبار شهادت وحید در کربلای ۵ رقم خورد.
در همه این آمدن و رفتنهای بچهها، حاج حسن پدر خانواده هم همراهشان و مشوق بچهها بود تا اینکه خودش عاقبت بخیر و با فرزندان شهیدش همراه شد. عفت خانم این روزها یاد و خاطرات شهدای خانهاش را مرور میکند. بانویی که این جمله امام خمینی (ره) را به منصه ظهور رساند که از دامن زن مرد به معراج میرسد. گفتوگوی ما را با عفت سلطانی، همسر شهیدحاج حسن ابراهیمی و مادر شهیدان مجید و وحید ابراهیمی پیش رو دارید.
چطور با شهید حاجحسن ابراهیمی آشنا شدید و زندگی مشترکتان را آغاز کردید؟
همسرم حسن متولد یکم فروردین سال ۱۳۱۶ بود. خانواده به خاطر اراداتی که به کریم اهل بیت (ع) داشتند، نام حسن را برایش انتخاب کردند. ایشان بعد از اتمام کلاس ششم ابتدایی، به همراه برادر بزرگترش راهی تهران شدند تا کار کنند و بتوانند کمک خرج خانوادهاش باشند. حسن کارش را با شاگردی در مغازه آهنگری شروع کرد. ۱۸ سال داشت که به خواستگاری من آمد و ازدواج کردیم. ما نسبت فامیلی با هم داشتیم. بعد از عروسی اتاقکی اجاره کردیم که اجارهاش ماهی ۷۵ تومان بود. اوایل حقوقش کم بود، اما با جدیت و تلاشی که در کار از خودش نشان داد، به لطف خدا استادکار و صاحب مغازه شد و کم کم زندگی ما بهتر شد. همسرم سالها قبل از پیروزی انقلاب در فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. جوانمردی، راستگویی، تقیدش به نماز اول وقت و شرکت در نماز جمعه و جماعت و تواضع از خصلتهای بارز ایشان بود.
چقدر رزق حلال را در عاقبت بخیری بچهها مؤثر میدانید؟
من هر چه دارم اول از خدا و بعد از حسن آقا دارم. حاصل زندگی ما شش فرزند بود، پنج پسر و یک دختر. ما بچهها را با لقمه پاکی که او با رنج و زحمت به دست میآورد و بر سفره مان میگذاشت، بزرگ کردیم. لقمه حلالی که همسرم به خانه میآورد، با برکت بود و باعث شد تا فرزندان ما به گونهای تربیت شوند که هر کدام مسیری الهی را انتخاب کنند. پسرم حمید سال ۵۹ در درگیریهای کردستان، به افتخار جانبازی ۷۰ درصد نائل شد و پسران دیگرم مجید و وحید در عملیاتهای الیبیت المقدس و کربلای ۵ به شهادت رسیدند. بعد از شهادت پسرها حاج حسن که با پسرهایش همرزم بود، دیگر تاب ماندن نداشت و به قافله شهدا پیوست.
ایشان موقع جنگ سن و سالی داشت، قبل از شهادت بچهها هم به جبهه میرفت؟
بله، حسن آقا چند سال پس از ازدواجمان به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد. با شروع جنگ او که دلداده امام بود، دلش برای رفتن به جبهه پر میکشید، اما، چون شرایط شغلیاش اجازه نمیداد به جبهه برود، از نیروی هوایی مرخصی گرفت و بهعنوان یک بسیجی به همراه پسرمان مجید عازم جبهه شد، اما بعد از شهادت مجید زودتر از موعد مقرر خودش را بازنشسته کرد تا به آرزویش یعنی کسب رضای خداوند و شرکت در جهاد، برسد. حسن آقا در همان سال هم به طواف خانه خدا مشرف شد.
بعد از شهادت مجید، مانع حضور همسر و بچههای دیگرتان در جبهه نشدید؟
نه اصلاً، مجید که شهید شد هنوز پسران دیگری در خانه داشتم که همرزم پدرشان شوند. همسرم اینبار با وحید همسفر شد. دومین فرزند دلبندم وحید هم در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نائل آمد. وحید که رفت حسن آقا دل شکستهتر بازگشت. دیگر لباس بسیجی را از تن خارج نکرد. بعد از شهادت وحید این بیقراری بیشتر هم شد. یک شب دیدم بدجور سر سجاده بی قراری میکند. پهنای صورتش خیس اشک بود. گفتم: «حسن جان! خودت را اذیت نکن، آخر از بین میروی.» با کف دست هایش، خیسی صورتش را پاک کرد و گفت: «نه عفت جان! من باید بروم. اینجا برایم تنگ است؛ دارم میپوسم. نمیخواهم که در بستر بیماری بمیرم. باید بروم پیش مجید و وحیدم.» گفتم: «نه! تو را به خدا این حرفها را نزن. تو پدر زهرایی. من که به غیر از تو کسی را ندارم. اگر تو هم بروی، من بی یار و یاور میشوم.» دیگر دلش به اینجا بند نبود. میخواست که زود پر بکشد. مهربانانه در جوابم گفت: «عفت جان! از خدا بخواه که اگر رفتم، صبرش را به تو بدهد.»
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟
در آخرین وداعمان حسن با بغض به بچهها نگاه میانداخت. زهرای کوچکم مدتی عوض شده بود. اصلاً نمیخندید و گاهی اوقات مات و مبهوت فقط به نقطهای خیره میشد. حسن داشت خداحافظی میکرد. با اشاره به او فهماندم که توجه بیشتری به زهرا دخترمان نشان بدهد. حاج حسن، زهرا را بغل کرد، سر و رویش را بارها و بارها غرق بوسه کرد و تن کوچک و ظریفش را به سینه اش چسباند. برق اشک را در چشمان دریایی حسن میدیدم. دیدم که با چه سختیای از زهرا دل کند. نگاهی از سر محبت به من انداخت، ساکش را برداشت و از در بیرون رفت. زهرا خودش را روی رختخوابها انداخته بود و بی قرار در فراق پدر اشک میریخت. هر چند دقیقه به چند دقیقه فریاد میزد: «بابا! نرو...! تو رو خدا بمون!»
شهادتشان چه زمانی رقم خورد؟
۱۷ فروردین سال ۱۳۶۶ به آرزویش رسید. همسنگر هایش ماجرای شهادت حاج حسن را اینطور تعریف کردند؛ ما و حاجحسن در عملیات کربلای ۸ همرزم بودیم. در حین عملیات سوار ماشین مهمات شدیم که عقب ماشین به یک باره آتش گرفت. همه الا حاج حسن پیاده شدیم. سعی میکرد آتش را خاموش کند تا مهمات بیت المال در آتش نسوزد، اما ماشین به یکباره منفجر شد و حاج حسن جلوی چشمانمان به شهادت رسید. خاکسترهای پیکر پاکش، بنا به وصیت خودش پس از تشییع در قطعه ۲۶ بهشتزهرا در کنار دو فرزند شهیدش مجید و وحید به خاک سپرده شد.
بعد از شهادتش شبی در خواب دیدم که لباس عروس حریری بر تن کرده و با تور عروسی صورتم را پوشانده ام. آنقدر باشکوه و زیبا که تا به حال مثلش را ندیده بودم. مادر روی قالی وسط اتاق، چلواری سفید پهن کرده بود. اسباب عقد را بی نهایت زیبا روی آن چیده بودند. میدانستم که این مراسم متعلق به من و حسن است. آیینه پیش رویم، آیینه جهیزیه مادرم بود. صورتم جوان و شادابتر از همیشه بود. در همان عالم رؤیا، با خودم فکر میکردم من که ۴۰ ساله هستم و شش فرزند دارم، پس چرا دوباره جوان و عروس شدهام. از خواب بیدار شدم. یکی از روحانیون خوابم را اینگونه تعبیر کرد: «زن و شوهرهایی که در زندگی دنیایی به هم وفادارند، آن دنیا نیز با هم ازدواج میکنند.» «هُمْ وَأَزْوَاجُهُمْ فِی ظِلَالٍ عَلَى الْأَرَائِکِ مُتَّکِئُونَ.»
مجید اولین شهید خانواده بود، از ایشان بگویید، چطور بچهای بود؟
مجید متولد ۱۹ شهریور ۱۳۴۲ و سومین فرزند خانواده بود. از همان بچگی به کارهای الکترونیکی علاقهمند بود و تا چیزی خراب میشد، با آچار و پیچگوشتی به جانش میافتاد! پاگرد کوچک خانهمان تعمیرگاه تلویزیون و رادیو شده بود. مجید فعالیت انقلابی هم داشت. در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد و گاهی هم در پستهای نگهبانی میایستاد. بدون ذرهای ترس از مأموران شاه، زیرزمین خانهمان را تبدیل به اسلحه خانه کرده بود. شبها و روزهای پر استرسی را گذراندیم. یک شب خیلی نگران بودم. یک ساعتی از رفتن مجید و حمید میگذشت. دل در دلم نبود. تندتند کار میکردم و زیر لب ذکر میگفتم. غروب که شد فوراً وضو گرفتم و پای سجادهام نشستم. تسبیح در دستم بود که صدای زنگ در بلند شد. با خودم گفتم: «حتماً بچهها هستند.» پسرم سعید جلوتر از من خودش را به در رساند. در را که باز کردیم هر دو از دیدن بچهها جا خوردیم. مجید با اورکتی خاکی رنگ و کلاهخودی روی سر، چند قبضه ژ ۳ روی یک شانه و روی شانه دیگرش یک قطار فشنگ با دستانی پر از نارنجک و فانوسقه، جلوتر از دوستانش ایستاده بود. زدم توی صورتم: «یا فاطمه زهرا اینا چیه؟» مجید خندید و گفت: «اینها را از پادگان آوردیم! مردم ریختن انبار سلاح پادگان را خالی کردن!» گفتم: «نگفتین بگیرنتون؟» گفت: «نه مادرجان! سربازا خودشون با مردم همدست شدن! کار شاه دیگه تمومه. حالا اگه اجازه بدی اینا رو ببریم توی زیرزمین.»
مجید چطور فرزندی برای شما بود؟
مجید ارتباط خوبی با مسجد داشت. اهل نماز، روزه و عبادت و پایبند به اعتقادات بود. همیشه خندهرو بود. آدم دستگیر و کمکاحوال همه بود. همیشه شهامت این را داشت که در بیشتر کارها پیشقدم باشد. آنقدر من را دوست داشت که: «مادرجان» صدایم میکرد.
چه زمانی راهی جبهه شد؟
۱۸ سال داشت که به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی بستان شرکت کرد. در همین عملیات به مقام جانبازی رسید. بارها در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. یک سالی در جبهه بود و پدرش هم در این مسیر همراهش بود.
شهادتش چطور رقم خورد؟
آخرین عملیات مجید عملیات الیبیتالمقدس بود. پسرم در ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ به شهادت رسید. بعد از شهادت همرزمانش خاطرات زیادی از او گفتند و نحوه شهادتش را اینگونه روایت کردند که: «صدای توپ و تانک و گلوله همه جا را پر کرده بود. حین عقبنشینی از خرمشهر، مجید و چند نفر دیگر از بچهها همه تلاششان را کردند تا تانکها را متوقف کنند. دوشکای تانکها، جهنمی به پا کرده بود. مجید چند تانک را زد و نگاهی به دوستان شهیدش انداخت. کمی جلوتر رفت. همانجا بود که گلوله توپ یکی از تانکها منفجر شد. موج انفجار مجید را بلند کرد و به زمین کوبید. شکمش پاره شد. صحرای محشری بود. کاری از دست کسی برنمیآمد. خودش برگشت دل و رودهاش را جمع کرد و به زحمت دو طرف زخم را روی هم آورد و خود را به طرف بیمارستان صحرایی کشاند، اما هنوز چند قدمی نرفته روی زمین افتاد و شهید شد. مراسم تشییع پیکر مجید باشکوه برگزار شد. تمام کوچه و محله پر از آدم بود. زن و مرد، پیر و جوان برای وداع با مجید آمده بودند و قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران، میزبان پیکر پاکش بود.
پدرش حاجحسن از شهادت مجید اطلاع داشت؟
همسرم در جبهه بود و از شهادت مجید بیخبر بود. او نتوانست برای آخرینبار صورت مجیدش را ببیند. او را ببوسد و برای همیشه با او وداع کند. قد رشید مجید میان خاک مزارش جا نمیشد. قبر را فراختر کردند. من روی مجید را بوسیدم و او را تدفین کردیم. بعد از تدفین حسن آقا تماس گرفت و من گوشی را برداشتم وقتی صدایم را شنید، بدون تعلل گفت: «عفت جان خوبی؟ عفت جان! پایم رفته زیر چرخ جیپ و از ران شکسته، اما تو نگران نباش. الان خوبم. آوردنم تهران؛ فقط نگران مجیدم. عفت جان از مجید خبری نرسیده؟» من درحالیکه گریه میکردم، گفتم: «نه آقا! انشاءالله سالم است! دورت بگردم تو مواظب خودت باش.» همان موقع برادرش جلو آمد و گوشی را گرفت و گفت: «اخوی پسرت شهید شده! مجیدت پرپر شده.» همه شروع کردند به گریه. گوشی را گرفتم، حاج حسن را صدا کردم، اما فقط صدای هقهق گریه و نفسهای بلندش از آن سوی خط به گوش میرسید.
برویم سراغ وحید ابراهیمی. کمی از او بگویید.
پسرم وحید متولد ۲۷ خرداد ۱۳۴۵ و چهارمین فرزندم بود. بسیار اهل مسجد و هیئت بود. به جرئت میتوانم بگویم که مسجد خانه دومش شده بود. تمام ماه مبارک رمضان کفشدار مسجد بود. در اکثر کلاسها و فعالیتهای فرهنگی مسجد شرکت میکرد. در دوران قبل از انقلاب همگام با مجید فعالیت داشت. گاهی با چوب دستی به تظاهرات میرفت و اعلامیه پخش میکرد.
از چه زمانی همسنگر پدرش شد؟
از روزی که برادرش مجید شهید شد، لحظهای به ماندن فکر نمیکرد. ذوق و علاقهاش به جبهه چندین برابر شده بود. میخواست ادامهدهنده راه برادر باشد. حس مادرانهای به من میگفت که این پرنده نیز در قفس زندگی نمیماند و او هم پریدنی است. سال ۶۱ در پادگان امام حسین (ع) ثبتنام کرد و سال ۶۲ برای اولینبار اعزام شد.
چه شاخصه اخلاقی در وجودش بود که بیش از هر چیزی شما را یاد ایشان میاندازد؟
وحید بسیار متدین، سحرخیز، پرتلاش، آرام، مهربان، اهل رفاقت و دوستی، محجوب و متواضع بود. او مداح و روضهخوان بود. خیلیها میگفتند که حالت روحانی و عرفانی خاصی داشت. حسنآقا همیشه میگفت: «وحید نور بالا میزند.» در کنار جبهه، درسش را هم ادامه داد و دیپلمش را گرفت. در مدت حضور دو سالهاش در جبهه هم امدادگری کرد و هم جنگید. در نهایت به افتخار جانبازی رسید و در کربلای ۵ به شهادت رسید. یکبار بیتابش شده بودم. منتظر بودم از جبهه بیاید. پشت پنجره اتاق نشسته و چشم به آسمان دوخته بودم که پسرم سعید پرید وسط اتاق و گفت: «پاشو! پاشو مامان خانم وحیدت برگشته!» انگار دنیا را به من داده باشند از جا پریدم و خودم را به دم در رساندم. اشکهایم امانم را بریده بودم. وحید را در آغوش گرفتم و گفتم: «مادر دورت بگردم! چقدر لاغر شدی! الهی بمیرم دستت چی شده؟ کی زخمی شدی؟ چرا نگفتی؟»
وحید فقط میخندید. دوباره پرسیدم کی دستت زخمی شده است؟ وحید با خنده جواب داد: «تیر از آرنجم رفته و از بالاش درآمد. خوب میشود انشاءالله!»
آخرین مرتبهای که او را بدرقه کردید به یاد دارید؟
آخرین بار وحید لباسهایش را پوشید و مقابل من ایستاد. پاهایش را به هم کوبید و دستش را کنار گوشش برد و به من احترام نظامی گذاشت. لبخند تلخی زدم و با گوشه روسری اشکهایم را پاک کردم. هنوز داغ مجید برایم تازه بود. نمیخواستم باور کنم وحید هم راهی شده است. با اینکه میدانستم میخواهد به جبهه برود، پرسیدم: «کجا؟» وحید گفت: «جبهه!» با دلخوری گفتم: «پس درس و مشقت چی میشود؟» رو به من کرد و گفت: «درس همیشه هست.» سکوت کردم، وحید ادامه داد: «تکلیف امروزم دستور امام است!» جلو رفتم به چشمهای وحید خیره شدم. میخواستم بگویم نرو، بمان. درست را بخوان. من دیگر طاقت مصیبت ندارم، اما زبانم نچرخید. فقط دستهایم را دور گردن وحید انداختم، او را محکم در آغوش گرفتم و گفتم: «برو به سلامت! تو که از علیاکبر امام حسین (ع)، عزیزتر نیستی.» با تنی لرزان، آینه و قرآن در دست، تندتند حمد و سوره و آیتالکرسی میخواندم. وحید خم شد صورت زهرا خواهرش را بوسید. زهرا به گردنش آویزان شد و گفت: «داداشجونم! این دفعه که بیای برایم چی میخری؟» وحید گفت: «چی دوست داری خانم خانمها؟ هر چی میخواهی بگو برات میخرم!» زهرا دستهایش را باز کرد و گفت: «یک عروسک بزرگ!» وحید گونهاش را بوسید. روی موهایش دست کشید و گفت: «ای به چشم آبجی خانم! شما امر بفرما.» وحید رفت و در کربلای ۵ به آرزویش رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران، در کنار برادرش مجید تدفین شد.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
بعد از عملیات کربلای ۵ در خانه نشسته بودم که ناگهان محسن وارد خانه شد، ناگهان دلم لرزید: «چی شده محسن جان!» محسن با صدایی لرزان گفت: «آمدم تو و فاطمه رو ببرم خونه عمو.» نمیدانم چرا، بیگفت و شنود راه افتادم. وارد خانه برادر همسرم که شدم بیتوجه به جمعیت و پچپچ مدام این و آن، چشمهای پر سؤالم را به دهان محسن دوختم. محسن چارهای نداشت. با صدایی گرفته گفت: «وحید!» دستم را به دیوار گرفتم و همانجا روی زمین نشستم. گویی هیچکس نفس نمیکشید. لحظهای نگذشت، دستهایم را به سوی آسمان بالا بردمو گفتم: «خدایا راضیام به رضای تو! فقط به من صبر بده!»
پدرشان در تشییع شهید حضور داشت؟
بله، ایشان برای تشییع وحید آمد. کنار تابوت وحید ایستاده بود. چشمش که به پسرمان سعید افتاد، بیهیچ حرفی نگاهش کرد. سعید که تحمل نگاه کردن به چشمهای گریان پدر را نداشت، سرش را پایین انداخت و گفت: «پذیرفتی؟» گفت: «راضیام به رضای خدا.» حسنآقا شروع کرد به گریه کردن و گفت گویا یک توپ فرانسوی کنار وحید و هم سنگراش خورده و بیشترشان شهید شدند. یک ترکش به سینه و پشت سر و زیر بینی وحید اصابت کرده است. گریه دیگر به حاج حسن امان نداد. سعید پدرش را در آغوش گرفت تا آرام شود. هنگام تدفین خودم را به وحید رساندم. پسر ۱۷ سالهام روی خاک سرد مزار، آرام به خواب رفته بود. کیسه نقل را از زیر چادرم بیرون آوردم و همه را روی سر و صورت پسرم ریختم و زیر لب گفتم: «عزیز مادر! دامادیت مبارک!»
در همه این آمدن و رفتنهای بچهها، حاج حسن پدر خانواده هم همراهشان و مشوق بچهها بود تا اینکه خودش عاقبت بخیر و با فرزندان شهیدش همراه شد. عفت خانم این روزها یاد و خاطرات شهدای خانهاش را مرور میکند. بانویی که این جمله امام خمینی (ره) را به منصه ظهور رساند که از دامن زن مرد به معراج میرسد. گفتوگوی ما را با عفت سلطانی، همسر شهیدحاج حسن ابراهیمی و مادر شهیدان مجید و وحید ابراهیمی پیش رو دارید.
چطور با شهید حاجحسن ابراهیمی آشنا شدید و زندگی مشترکتان را آغاز کردید؟
همسرم حسن متولد یکم فروردین سال ۱۳۱۶ بود. خانواده به خاطر اراداتی که به کریم اهل بیت (ع) داشتند، نام حسن را برایش انتخاب کردند. ایشان بعد از اتمام کلاس ششم ابتدایی، به همراه برادر بزرگترش راهی تهران شدند تا کار کنند و بتوانند کمک خرج خانوادهاش باشند. حسن کارش را با شاگردی در مغازه آهنگری شروع کرد. ۱۸ سال داشت که به خواستگاری من آمد و ازدواج کردیم. ما نسبت فامیلی با هم داشتیم. بعد از عروسی اتاقکی اجاره کردیم که اجارهاش ماهی ۷۵ تومان بود. اوایل حقوقش کم بود، اما با جدیت و تلاشی که در کار از خودش نشان داد، به لطف خدا استادکار و صاحب مغازه شد و کم کم زندگی ما بهتر شد. همسرم سالها قبل از پیروزی انقلاب در فعالیتهای انقلابی شرکت داشت. جوانمردی، راستگویی، تقیدش به نماز اول وقت و شرکت در نماز جمعه و جماعت و تواضع از خصلتهای بارز ایشان بود.
چقدر رزق حلال را در عاقبت بخیری بچهها مؤثر میدانید؟
من هر چه دارم اول از خدا و بعد از حسن آقا دارم. حاصل زندگی ما شش فرزند بود، پنج پسر و یک دختر. ما بچهها را با لقمه پاکی که او با رنج و زحمت به دست میآورد و بر سفره مان میگذاشت، بزرگ کردیم. لقمه حلالی که همسرم به خانه میآورد، با برکت بود و باعث شد تا فرزندان ما به گونهای تربیت شوند که هر کدام مسیری الهی را انتخاب کنند. پسرم حمید سال ۵۹ در درگیریهای کردستان، به افتخار جانبازی ۷۰ درصد نائل شد و پسران دیگرم مجید و وحید در عملیاتهای الیبیت المقدس و کربلای ۵ به شهادت رسیدند. بعد از شهادت پسرها حاج حسن که با پسرهایش همرزم بود، دیگر تاب ماندن نداشت و به قافله شهدا پیوست.
ایشان موقع جنگ سن و سالی داشت، قبل از شهادت بچهها هم به جبهه میرفت؟
بله، حسن آقا چند سال پس از ازدواجمان به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد. با شروع جنگ او که دلداده امام بود، دلش برای رفتن به جبهه پر میکشید، اما، چون شرایط شغلیاش اجازه نمیداد به جبهه برود، از نیروی هوایی مرخصی گرفت و بهعنوان یک بسیجی به همراه پسرمان مجید عازم جبهه شد، اما بعد از شهادت مجید زودتر از موعد مقرر خودش را بازنشسته کرد تا به آرزویش یعنی کسب رضای خداوند و شرکت در جهاد، برسد. حسن آقا در همان سال هم به طواف خانه خدا مشرف شد.
بعد از شهادت مجید، مانع حضور همسر و بچههای دیگرتان در جبهه نشدید؟
نه اصلاً، مجید که شهید شد هنوز پسران دیگری در خانه داشتم که همرزم پدرشان شوند. همسرم اینبار با وحید همسفر شد. دومین فرزند دلبندم وحید هم در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نائل آمد. وحید که رفت حسن آقا دل شکستهتر بازگشت. دیگر لباس بسیجی را از تن خارج نکرد. بعد از شهادت وحید این بیقراری بیشتر هم شد. یک شب دیدم بدجور سر سجاده بی قراری میکند. پهنای صورتش خیس اشک بود. گفتم: «حسن جان! خودت را اذیت نکن، آخر از بین میروی.» با کف دست هایش، خیسی صورتش را پاک کرد و گفت: «نه عفت جان! من باید بروم. اینجا برایم تنگ است؛ دارم میپوسم. نمیخواهم که در بستر بیماری بمیرم. باید بروم پیش مجید و وحیدم.» گفتم: «نه! تو را به خدا این حرفها را نزن. تو پدر زهرایی. من که به غیر از تو کسی را ندارم. اگر تو هم بروی، من بی یار و یاور میشوم.» دیگر دلش به اینجا بند نبود. میخواست که زود پر بکشد. مهربانانه در جوابم گفت: «عفت جان! از خدا بخواه که اگر رفتم، صبرش را به تو بدهد.»
آخرین دیدارتان را به یاد دارید؟
در آخرین وداعمان حسن با بغض به بچهها نگاه میانداخت. زهرای کوچکم مدتی عوض شده بود. اصلاً نمیخندید و گاهی اوقات مات و مبهوت فقط به نقطهای خیره میشد. حسن داشت خداحافظی میکرد. با اشاره به او فهماندم که توجه بیشتری به زهرا دخترمان نشان بدهد. حاج حسن، زهرا را بغل کرد، سر و رویش را بارها و بارها غرق بوسه کرد و تن کوچک و ظریفش را به سینه اش چسباند. برق اشک را در چشمان دریایی حسن میدیدم. دیدم که با چه سختیای از زهرا دل کند. نگاهی از سر محبت به من انداخت، ساکش را برداشت و از در بیرون رفت. زهرا خودش را روی رختخوابها انداخته بود و بی قرار در فراق پدر اشک میریخت. هر چند دقیقه به چند دقیقه فریاد میزد: «بابا! نرو...! تو رو خدا بمون!»
شهادتشان چه زمانی رقم خورد؟
۱۷ فروردین سال ۱۳۶۶ به آرزویش رسید. همسنگر هایش ماجرای شهادت حاج حسن را اینطور تعریف کردند؛ ما و حاجحسن در عملیات کربلای ۸ همرزم بودیم. در حین عملیات سوار ماشین مهمات شدیم که عقب ماشین به یک باره آتش گرفت. همه الا حاج حسن پیاده شدیم. سعی میکرد آتش را خاموش کند تا مهمات بیت المال در آتش نسوزد، اما ماشین به یکباره منفجر شد و حاج حسن جلوی چشمانمان به شهادت رسید. خاکسترهای پیکر پاکش، بنا به وصیت خودش پس از تشییع در قطعه ۲۶ بهشتزهرا در کنار دو فرزند شهیدش مجید و وحید به خاک سپرده شد.
بعد از شهادتش شبی در خواب دیدم که لباس عروس حریری بر تن کرده و با تور عروسی صورتم را پوشانده ام. آنقدر باشکوه و زیبا که تا به حال مثلش را ندیده بودم. مادر روی قالی وسط اتاق، چلواری سفید پهن کرده بود. اسباب عقد را بی نهایت زیبا روی آن چیده بودند. میدانستم که این مراسم متعلق به من و حسن است. آیینه پیش رویم، آیینه جهیزیه مادرم بود. صورتم جوان و شادابتر از همیشه بود. در همان عالم رؤیا، با خودم فکر میکردم من که ۴۰ ساله هستم و شش فرزند دارم، پس چرا دوباره جوان و عروس شدهام. از خواب بیدار شدم. یکی از روحانیون خوابم را اینگونه تعبیر کرد: «زن و شوهرهایی که در زندگی دنیایی به هم وفادارند، آن دنیا نیز با هم ازدواج میکنند.» «هُمْ وَأَزْوَاجُهُمْ فِی ظِلَالٍ عَلَى الْأَرَائِکِ مُتَّکِئُونَ.»
مجید اولین شهید خانواده بود، از ایشان بگویید، چطور بچهای بود؟
مجید متولد ۱۹ شهریور ۱۳۴۲ و سومین فرزند خانواده بود. از همان بچگی به کارهای الکترونیکی علاقهمند بود و تا چیزی خراب میشد، با آچار و پیچگوشتی به جانش میافتاد! پاگرد کوچک خانهمان تعمیرگاه تلویزیون و رادیو شده بود. مجید فعالیت انقلابی هم داشت. در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد و گاهی هم در پستهای نگهبانی میایستاد. بدون ذرهای ترس از مأموران شاه، زیرزمین خانهمان را تبدیل به اسلحه خانه کرده بود. شبها و روزهای پر استرسی را گذراندیم. یک شب خیلی نگران بودم. یک ساعتی از رفتن مجید و حمید میگذشت. دل در دلم نبود. تندتند کار میکردم و زیر لب ذکر میگفتم. غروب که شد فوراً وضو گرفتم و پای سجادهام نشستم. تسبیح در دستم بود که صدای زنگ در بلند شد. با خودم گفتم: «حتماً بچهها هستند.» پسرم سعید جلوتر از من خودش را به در رساند. در را که باز کردیم هر دو از دیدن بچهها جا خوردیم. مجید با اورکتی خاکی رنگ و کلاهخودی روی سر، چند قبضه ژ ۳ روی یک شانه و روی شانه دیگرش یک قطار فشنگ با دستانی پر از نارنجک و فانوسقه، جلوتر از دوستانش ایستاده بود. زدم توی صورتم: «یا فاطمه زهرا اینا چیه؟» مجید خندید و گفت: «اینها را از پادگان آوردیم! مردم ریختن انبار سلاح پادگان را خالی کردن!» گفتم: «نگفتین بگیرنتون؟» گفت: «نه مادرجان! سربازا خودشون با مردم همدست شدن! کار شاه دیگه تمومه. حالا اگه اجازه بدی اینا رو ببریم توی زیرزمین.»
مجید چطور فرزندی برای شما بود؟
مجید ارتباط خوبی با مسجد داشت. اهل نماز، روزه و عبادت و پایبند به اعتقادات بود. همیشه خندهرو بود. آدم دستگیر و کمکاحوال همه بود. همیشه شهامت این را داشت که در بیشتر کارها پیشقدم باشد. آنقدر من را دوست داشت که: «مادرجان» صدایم میکرد.
چه زمانی راهی جبهه شد؟
۱۸ سال داشت که به جبهه رفت و در عملیات آزادسازی بستان شرکت کرد. در همین عملیات به مقام جانبازی رسید. بارها در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. یک سالی در جبهه بود و پدرش هم در این مسیر همراهش بود.
شهادتش چطور رقم خورد؟
آخرین عملیات مجید عملیات الیبیتالمقدس بود. پسرم در ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ به شهادت رسید. بعد از شهادت همرزمانش خاطرات زیادی از او گفتند و نحوه شهادتش را اینگونه روایت کردند که: «صدای توپ و تانک و گلوله همه جا را پر کرده بود. حین عقبنشینی از خرمشهر، مجید و چند نفر دیگر از بچهها همه تلاششان را کردند تا تانکها را متوقف کنند. دوشکای تانکها، جهنمی به پا کرده بود. مجید چند تانک را زد و نگاهی به دوستان شهیدش انداخت. کمی جلوتر رفت. همانجا بود که گلوله توپ یکی از تانکها منفجر شد. موج انفجار مجید را بلند کرد و به زمین کوبید. شکمش پاره شد. صحرای محشری بود. کاری از دست کسی برنمیآمد. خودش برگشت دل و رودهاش را جمع کرد و به زحمت دو طرف زخم را روی هم آورد و خود را به طرف بیمارستان صحرایی کشاند، اما هنوز چند قدمی نرفته روی زمین افتاد و شهید شد. مراسم تشییع پیکر مجید باشکوه برگزار شد. تمام کوچه و محله پر از آدم بود. زن و مرد، پیر و جوان برای وداع با مجید آمده بودند و قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران، میزبان پیکر پاکش بود.
پدرش حاجحسن از شهادت مجید اطلاع داشت؟
همسرم در جبهه بود و از شهادت مجید بیخبر بود. او نتوانست برای آخرینبار صورت مجیدش را ببیند. او را ببوسد و برای همیشه با او وداع کند. قد رشید مجید میان خاک مزارش جا نمیشد. قبر را فراختر کردند. من روی مجید را بوسیدم و او را تدفین کردیم. بعد از تدفین حسن آقا تماس گرفت و من گوشی را برداشتم وقتی صدایم را شنید، بدون تعلل گفت: «عفت جان خوبی؟ عفت جان! پایم رفته زیر چرخ جیپ و از ران شکسته، اما تو نگران نباش. الان خوبم. آوردنم تهران؛ فقط نگران مجیدم. عفت جان از مجید خبری نرسیده؟» من درحالیکه گریه میکردم، گفتم: «نه آقا! انشاءالله سالم است! دورت بگردم تو مواظب خودت باش.» همان موقع برادرش جلو آمد و گوشی را گرفت و گفت: «اخوی پسرت شهید شده! مجیدت پرپر شده.» همه شروع کردند به گریه. گوشی را گرفتم، حاج حسن را صدا کردم، اما فقط صدای هقهق گریه و نفسهای بلندش از آن سوی خط به گوش میرسید.
برویم سراغ وحید ابراهیمی. کمی از او بگویید.
پسرم وحید متولد ۲۷ خرداد ۱۳۴۵ و چهارمین فرزندم بود. بسیار اهل مسجد و هیئت بود. به جرئت میتوانم بگویم که مسجد خانه دومش شده بود. تمام ماه مبارک رمضان کفشدار مسجد بود. در اکثر کلاسها و فعالیتهای فرهنگی مسجد شرکت میکرد. در دوران قبل از انقلاب همگام با مجید فعالیت داشت. گاهی با چوب دستی به تظاهرات میرفت و اعلامیه پخش میکرد.
از چه زمانی همسنگر پدرش شد؟
از روزی که برادرش مجید شهید شد، لحظهای به ماندن فکر نمیکرد. ذوق و علاقهاش به جبهه چندین برابر شده بود. میخواست ادامهدهنده راه برادر باشد. حس مادرانهای به من میگفت که این پرنده نیز در قفس زندگی نمیماند و او هم پریدنی است. سال ۶۱ در پادگان امام حسین (ع) ثبتنام کرد و سال ۶۲ برای اولینبار اعزام شد.
چه شاخصه اخلاقی در وجودش بود که بیش از هر چیزی شما را یاد ایشان میاندازد؟
وحید بسیار متدین، سحرخیز، پرتلاش، آرام، مهربان، اهل رفاقت و دوستی، محجوب و متواضع بود. او مداح و روضهخوان بود. خیلیها میگفتند که حالت روحانی و عرفانی خاصی داشت. حسنآقا همیشه میگفت: «وحید نور بالا میزند.» در کنار جبهه، درسش را هم ادامه داد و دیپلمش را گرفت. در مدت حضور دو سالهاش در جبهه هم امدادگری کرد و هم جنگید. در نهایت به افتخار جانبازی رسید و در کربلای ۵ به شهادت رسید. یکبار بیتابش شده بودم. منتظر بودم از جبهه بیاید. پشت پنجره اتاق نشسته و چشم به آسمان دوخته بودم که پسرم سعید پرید وسط اتاق و گفت: «پاشو! پاشو مامان خانم وحیدت برگشته!» انگار دنیا را به من داده باشند از جا پریدم و خودم را به دم در رساندم. اشکهایم امانم را بریده بودم. وحید را در آغوش گرفتم و گفتم: «مادر دورت بگردم! چقدر لاغر شدی! الهی بمیرم دستت چی شده؟ کی زخمی شدی؟ چرا نگفتی؟»
وحید فقط میخندید. دوباره پرسیدم کی دستت زخمی شده است؟ وحید با خنده جواب داد: «تیر از آرنجم رفته و از بالاش درآمد. خوب میشود انشاءالله!»
آخرین مرتبهای که او را بدرقه کردید به یاد دارید؟
آخرین بار وحید لباسهایش را پوشید و مقابل من ایستاد. پاهایش را به هم کوبید و دستش را کنار گوشش برد و به من احترام نظامی گذاشت. لبخند تلخی زدم و با گوشه روسری اشکهایم را پاک کردم. هنوز داغ مجید برایم تازه بود. نمیخواستم باور کنم وحید هم راهی شده است. با اینکه میدانستم میخواهد به جبهه برود، پرسیدم: «کجا؟» وحید گفت: «جبهه!» با دلخوری گفتم: «پس درس و مشقت چی میشود؟» رو به من کرد و گفت: «درس همیشه هست.» سکوت کردم، وحید ادامه داد: «تکلیف امروزم دستور امام است!» جلو رفتم به چشمهای وحید خیره شدم. میخواستم بگویم نرو، بمان. درست را بخوان. من دیگر طاقت مصیبت ندارم، اما زبانم نچرخید. فقط دستهایم را دور گردن وحید انداختم، او را محکم در آغوش گرفتم و گفتم: «برو به سلامت! تو که از علیاکبر امام حسین (ع)، عزیزتر نیستی.» با تنی لرزان، آینه و قرآن در دست، تندتند حمد و سوره و آیتالکرسی میخواندم. وحید خم شد صورت زهرا خواهرش را بوسید. زهرا به گردنش آویزان شد و گفت: «داداشجونم! این دفعه که بیای برایم چی میخری؟» وحید گفت: «چی دوست داری خانم خانمها؟ هر چی میخواهی بگو برات میخرم!» زهرا دستهایش را باز کرد و گفت: «یک عروسک بزرگ!» وحید گونهاش را بوسید. روی موهایش دست کشید و گفت: «ای به چشم آبجی خانم! شما امر بفرما.» وحید رفت و در کربلای ۵ به آرزویش رسید و پیکر پاکش در بهشت زهرای تهران، در کنار برادرش مجید تدفین شد.
چطور متوجه شهادتش شدید؟
بعد از عملیات کربلای ۵ در خانه نشسته بودم که ناگهان محسن وارد خانه شد، ناگهان دلم لرزید: «چی شده محسن جان!» محسن با صدایی لرزان گفت: «آمدم تو و فاطمه رو ببرم خونه عمو.» نمیدانم چرا، بیگفت و شنود راه افتادم. وارد خانه برادر همسرم که شدم بیتوجه به جمعیت و پچپچ مدام این و آن، چشمهای پر سؤالم را به دهان محسن دوختم. محسن چارهای نداشت. با صدایی گرفته گفت: «وحید!» دستم را به دیوار گرفتم و همانجا روی زمین نشستم. گویی هیچکس نفس نمیکشید. لحظهای نگذشت، دستهایم را به سوی آسمان بالا بردمو گفتم: «خدایا راضیام به رضای تو! فقط به من صبر بده!»
پدرشان در تشییع شهید حضور داشت؟
بله، ایشان برای تشییع وحید آمد. کنار تابوت وحید ایستاده بود. چشمش که به پسرمان سعید افتاد، بیهیچ حرفی نگاهش کرد. سعید که تحمل نگاه کردن به چشمهای گریان پدر را نداشت، سرش را پایین انداخت و گفت: «پذیرفتی؟» گفت: «راضیام به رضای خدا.» حسنآقا شروع کرد به گریه کردن و گفت گویا یک توپ فرانسوی کنار وحید و هم سنگراش خورده و بیشترشان شهید شدند. یک ترکش به سینه و پشت سر و زیر بینی وحید اصابت کرده است. گریه دیگر به حاج حسن امان نداد. سعید پدرش را در آغوش گرفت تا آرام شود. هنگام تدفین خودم را به وحید رساندم. پسر ۱۷ سالهام روی خاک سرد مزار، آرام به خواب رفته بود. کیسه نقل را از زیر چادرم بیرون آوردم و همه را روی سر و صورت پسرم ریختم و زیر لب گفتم: «عزیز مادر! دامادیت مبارک!»