به گزارش خط هشت، قبل از اینکه پدر شهید شوید، برادر شهید بودید. خودتان هم در جبهه حضور داشتید. کمی از خودتان بگویید.
من و برادرم شهید، ولی پورمراد که در عملیات والفجر مقدماتی در سوم اسفند ۱۳۶۱ به شهادت رسید، همرزم بودیم. شغل من کشاورزی است. ما چهار برادر بودیم. از همان دوران انقلاب خانواده ما پایبند و معتقد بود. یکی از برادرانم به نام نادعلی که خدمتش در زابل بود با مقام معظم رهبری که به زابل تبعید شده بودند آشنا شده و گاهی به خدمت ایشان میرفت. قبل از یکی از سفرهایش به قزوین برادرم خدمت رهبر میرسد و میگوید میخواهم به قزوین بروم اگر کاری دارید، برایتان انجام دهم. ایشان هم میفرمایند که میتوانید تعدادی از عکسهای امام و اسلحه را همراه خود ببرید؟ این کار برای شما خطر دارد. برادرم میگوید بله این کار را انجام میدهم و مسئلهای نیست. سپس برادرم اسلحه و عکسها را داخل گونی میگذارد و با اتوبوس به خانه میآورد. الحمدلله در مسیر هم کسی متوجه نمیشود. حتی وقتی به قزوین آمد و آنها را با خود به خانه آورد، ما متوجه نشدیم. ما با هم تمام عکسهای امام را در میان مردم پخش کردیم و پرسیدیم که اینها را از کجا آوردی؟ برادرم گفت از زابل. بعد اسلحه را برداشت و به یکی از روستاهای همجوار رفتیم. خداوند آیتالله سیدحسن موسوی شالی را رحمت کند، با ایشان تمام روستاهای منطقه را برای تظاهرات میرفتیم. افتخار داشتم در هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور یافتم. خاطرات زیادی از آن روزها دارم. در والفجر مقدماتی بعد از عملیات به من و یکی دوتا از بچهها گفتند بروید و پیکٌر شهدا را جمع کنید و رزمندگان را برگردانید. برانکارد و نارنجک را برداشتیم و رفتیم که اگر در سنگری نیروی بعثی بود، نارنجک بیندازیم. رمز ما برای تشخیص و نجات رزمندگان در سنگر گفتن کلمه «یا زهرا» بود. شب بود و چیزی دیده نمیشد. «یا زهرا» میگفتیم و اگر کسی جواب میداد و زنده بود با برانکارد به عقب میآوردیم. به ما گفته شده بود رزمندههای مجروح را به عقب بیاوریم تا هر چه زودتر تحت درمان قرار گیرند. در یکی از سنگرها شهیدی را دیدم که خیلی نورانی شده بود، اما نتوانستیم او را به عقب بیاوریم. هنوز هم بعد از گذشت سالها دلم پیش آن شهید مانده است. خیلی ناراحت بودم که نتوانستم آن شهید را بیاورم.
گویا رسالت برادر شهیدتان را پسرتان رسول بر عهده گرفت و ادامهدهنده راه عموی شهیدش شد. رسول متولد چه سالی بود؟
رسول چند روز مانده به عید، یعنی ۲۶ اسفند ۶۷ در قزوین متولد شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در شهرک مدرس به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به بویینزهرا رفت. در هنرستان بقیهالله بویینزهرا رشته الکترونیک خواند. رسول مدرک کاردانیاش را در رشته برق در شهر آستانه اشرفیه گرفت و کارشناسیاش را در همین رشته در قم در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه (س) دریافت کرد. من کشاورز بودم و با همین دستانم کار کردم و رزق حلال به فرزندانم دادم، ولی از میان بچهها، رسول خیلی خاص و نمونه بود. خیلی زرنگ بود. لازم نبود او را به انجام کارهایی که باید انجام بدهد، توصیه کنم، خودش وظیفهاش را میدانست. درسش را میخواند، به مسجد میرفت، نماز اول وقت میخواند. ذوق به مسجد رفتن و حضور در مراسم اهل بیت (ع) را داشت. رسول ۴۰ نفر از رفقایش را جمع کرده و حلقه صالحین تشکیل داده بود. اهل ورزش بود و به باشگاه میرفت و تکواندو کار میکرد. وقتی علت این کارهایش را میپرسیدم، میگفت بابا همه اینها در جنگ لازم میشود. اگر زمانی جنگ شد و با دشمن تن به تن شدم، باید بتوانم از خودم دفاع کنم. رسول باهوش بود و خیلی میدانست.
شنیدهایم مادر شهید مرحوم شدهاند. رابطه شهید با مادرشان چگونه بود؟
رسول و مادرش رابطه عاطفی و صمیمی داشتند. مادرش شش ماه بیماری سختی را تحمل کرد و در تمام این مدت رسول همیشه بالای سرش مینشست و ناراحت مادرش بود. بعد از فوت مادرش با پای پیاده، سینهزنان و گریهکنان سر مزار مادرش میرفت.
شما و مادر شهید مخالفتی با ورود رسول به سپاه نداشتید؟
آقارسول تقریباً دو سال قبل از شهادتش در سال ۱۳۹۲ وارد سپاه شد. اول رضایت مادرش را گرفت. مادرش گفت من اتفاقاً دلم میخواهد مادر شهید باشم. رسول تا این جمله را از زبان مادرش شنید، صورت مادرش را بوسید. از من هم در مورد ورودش به سپاه نظر خواست. من هم گفتم چرا راضی نباشم؟! من هم راضی هستم. رسول میگفت یک مسئله دیگر هم است. پدر همسرم طلبه است و میگوید بیا حوزه علمیه، من هم به ایشان گفتم طلبگی را دوست دارم، ولی سپاه را بیشتر دوست دارم چراکه در سپاه به شهادت نزدیکترم. برای همین برای ثبت نام به قزوین رفت. همین که دید کار ثبت نامش طول میکشد، به تهران رفت و مراحل ثبت نام را از تهران پیگیری کرد تا زودتر به نتیجه برسد. الحمدلله به خوبی هم ثبت نام کرد و وارد سپاه شد.
چطور مدافع حرم شد؟
اعزام به سوریه برای بچههای سپاه کاملاً داوطلبانه بود. همان موقع یکی از همکاران رسول نامنویسی کرده بود که به سوریه برود، اما رسول با گریه و تمنا نوبت اعزام دوستش را گرفته بود، چند بار که به خانه آمد نمیتوانست موضوع را با ما در میان بگذارد. برای همین بدون خداحافظی اعزام شد. تنها کسی که موضوع را میدانست برادرش بود. من فقط دیدم این دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتند و میبوسند. با خودم گفتم بعد از مادرشان حتماً دلتنگ شدهاند و احساسات برادرانه است. رسول به برادرش گفته بود بعد از اعزام من موضوع را به پدر بگو! رسول شب رفت و پسرم فردا صبح به من گفت رسول به سوریه رفته، وقتی متوجه شدم گفتم کاش به من اطلاع میدادی حداقل او را میبوسیدم و در آغوش میگرفتم. تا فهمیدم سریع به رسول تلفن زدم، گفتم رسول کجایی؟ گفت پدرجان الان فرودگاه هستم. گفتم کجا میروی؟ گفت میخواهم به سوریه بروم. گفتم چرا به من نگفتی؟ رسول گفت ترسیدم راضی نباشی. گفتم چرا راضی نباشم؟ رسول خوشحال شد، گفت قربانت بروم خیلی خوشحالم کردی. خلاصه رفت و ۴۰ روز دیگر خبر شهادتش را برایم آوردند.
شنیدن خبر شهادت رسول برایتان سخت نبود؟ چطور متوجه شدید؟
رفته بودم سر زمین کشاورزی، وقتی به خانه آمدم دیدم بچهها گریه میکنند. پرسیدم چرا گریه میکنید؟ گفتند خبر دادند که رسول زخمی شده است! گفتم خیر رسول شهید شده، من خودم میدانم. شهادت رسول گریه ندارد. رسول زنده است و من برای شخص زنده گریه نمیکنم. در قرآن آمده شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی میخورند، پس شهادت رسول گریه ندارد. حاجآقا معقول (امام جماعت مسجد محل) و پدرم هم حضور داشتند به من گفتند برو به حاجآقا معقول دلداری بده! به حاجآقا گفتم چرا بیتابی میکنی؟ گفت یکی از بهترین رفقایم را از دست دادم. پسرت رسول رفیق خوبی برایم بود، ناراحتم. به او گفتم مگر شما خودتان بالای منبر نمیگویید که شهید زنده است و پیش خدا روزی میخورد؟ پس گریه ندارد، حاجآقا گفت احسنت به این روحیه. وقتی هم که پیکر رسول را آوردند و به من نشان دادند، گریه نکردم. خدا را شکر میکنم که پسرم به خاطر حضرت زینب (س) رفت و شهید شد. اهل بیت (ع) دست او را خواهند گرفت. او هم انشاءالله دست ما را بگیرد. این جای شکر دارد.
رسول چگونه پسری برای شما بود؟
پیشتر به تشکیل حلقه صالحین توسط رسول اشاره کردم. رسول کارهای فرهنگی زیادی انجام میداد. برگزاری یادواره شهدا و توجه به خانواده شهدا. رسول مؤذن خوبی هم بود. در محل کارش هوافضای سپاه بارها صوت اذان او را پخش کردند. وقتی هم که به سوریه رفته بود، در آنجا اذان میگفت. فرمانده از صوت رسول خوشش آمده بود و به رسول گفته بود صدایت دلنشین است، از این به بعد شما اذان بگو. رسول اطاعت کرده بود، اما برای اینکه دوستش که قبل از او اذان میگفته ناراحت نشود با همکاری هم اذان میگفتند که دوستش ناراحت نشود. رسول بچه معتقدی بود. شجاع و حرفگوشکن بود. رابطه خوبی با برادرانش داشت و به حلال و حرام هم بسیار پایبند بود. رسول یک مأموریت به اصفهان رفت و بعد از چهار روز کار را انجام داد و به خانه برگشت. وقتی از مأموریت برگشت گفتم مقداری پول لازم دارم گفت بروم و برایتان بیاورم. رفت و دست خالی آمد. گفتم چرا نیاوردی؟ گفت یک مقدار پول به حسابم واریز شده نمیدانم از کجاست. فردا باید به محل کارم بروم و سؤال کنم که پول از کجا آمده است. پیش فرمانده میرود و معلوم میشود پول مأموریت است و آقارسول قبول نمیکند و فرماندهاش هم میگوید پول به حساب شما واریز شده و برای شماست. آقارسول بدون اینکه به آن مبلغ دست بزند پول را تحویل روحانی محل میدهد تا در انجام امور خیریه هزینه کند. آقارسول کتاب زیاد مطالعه میکرد؛ نوحه یا رساله یا نهجالبلاغه. بعضی وقتها همان طور حین مطالعه خوابش میگرفت و به خواب میرفت میدیدم نه بالشی دارد نه چیزی، الان یادم میآید خیلی ناراحت میشوم.
اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
خیلی وقت بود آقارسول را در خواب ندیده بودم. چند روز پیش از انتخابات خواب دیدم که رسول در یک امامزاده نوحه میخواند و مردم سینه میزنند. من هم نشسته بودم. با رسول حال و احوال کردیم. بعد گفت پدرجان! برای شرکت در انتخابات به مردم توصیه کن! من هم صحبت کردم. الحمدلله مردم بصیر ما در انتخابات شرکت کردند. آنها قدردان خانواده شهدا و خونهای ریخته شده هستند و هیچگاه رهبر را تنها نمیگذارند. این روزها تنها دیدن جای خالی آقارسول من را ناراحت میکند. ما با هم مینشستیم و صحبت میکردیم. باغ میرفتیم. من برای شهادتش ناراحت نیستم. ایمان دارم شهدا زندهاند. همین خواب اخیرم در مورد انتخابات نشان میدهد که شهدا چقدر زنده و نگران عاقبت بهخیری ما هستند. انشاءالله این انتخابات و نتیجه آن زمینهساز ظهور امام زمان (عج) شود. همان طور که حضور مدافعان حرم در جبهه مقاومت مقدمهای برای ظهور امام زمان (عج) بود.
گفتوگو با پدر شهید مهندس رسول پورمراد از شهدای مدافع حرم
برادرم در فکه و پسرم در قنیطره آسمانی شدندمحمدعلی پورمراد متولد سال 1332 پدر شهید مدافع حرم رسول پورمراد و اهل قزوین است. میان گفتوگویمان متوجه شدم او قبل از اینکه پدر شهید شود، برادر شهید است. شهید ولی پورمراد در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. دیدار دوستانه بسیج دانشآموزی شهرستان بویینزهرا منطقه شال قزوین با خانواده شهید پورمراد باعث شد تا در فضای مجازی گفتوگویی ترتیب داده و با این پدر شهید همکلام شویم. وی روستازادهای است که همچنان پا در رکاب انقلاب دارد و با تجربه حضور هشت ساله در جنگ تحمیلی، اسلحهاش را به دست پسرش سپرد تا او را راهی جبهه سوریه کند. با محمدعلی پورمراد پدر شهید به گفتوگو نشستیم تا از زندگی و شهادت رسول پورمراد که در 20 مهر 94 تنها چند ماه بعد از ازدواجش در قنیطره سوریه به شهادت رسید برایمان بگوید.
نظر دادن
از پر شدن تمامی موارد الزامی ستارهدار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.