به گزارش خط هشت، حدود ۳۹ سال دوری و دلتنگی و چشم انتظاری را میتوان به راحتی از میان واگویههای مادر آذری زبان که کهولت سن بهانه فراموشی خاطرات دردانه شهیدش شده بود، حس کرد. مادری که مشتاق صحبت بود، اما هر چه تلاش میکرد تا شاید بتواند خاطرات فرزندش را بر زبان بیاورد نمیتوانست چیز زیادی به یاد آورد. شهید «محرم پرستار منصوری» متولد ۱۳۴۳ از تیپ ۵۵ ارتش شیراز عازم جبهه شد و در تاریخ ۱۶ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر پاکش در منطقه ماند. بعد از سالها دوری پیکر محرم شناسایی شد و در دوم مهر ماه امسال میان خیل مردم شهیدپرور تشییع و تدفین شد.
سرباز ارتشی
مادر همان ابتدا میخواهد که با زبان آذری هم صحبتمان شود تا آن اندک خاطرات به یاد ماندهاش را هم بتواند به خوبی با ما درمیان بگذارد. میگوید: «من سه دختر و شش پسر دارم. پسرم محرم ۱۷ سال داشت که با عضویت در بسیج شاهعبدالعظیم راهی جبهه شد.
کمی بعد که به سن خدمت سربازی رسید، دفترچه خدمتش را گرفت و راهی شد. این بار در لباس سربازی سلاح به دست گرفت. ابتدا به بیرجند رفت و بعد از گذراندن دوره آموزشی، به شیراز رفت تا خدمت کند.
محرم همراه با لشکر ۵۵ شیراز راهی میدان جبهه شد. او بعد از اتمام دوره خدمتش بدون اینکه به ما اطلاع بدهد مجدداً داوطلبانه به جبهه رفت. اما از اینکه خدمت سربازیاش به اتمام رسیده صحبتی با من نکرد.»
خرید عید و نامه سربسته
مادر شهید از آخرین قول و قرارهایش با محرم برای ما میگوید: «محرم پیش از رفتن به من گفت میروم و برمیگردم و با هم به خرید عید نوروز خواهیم رفت. این وعده را به من داد و رفت و دیگر خبری از محرم نشد. یک ماهی از رفتنش گذشته بود و ما خبری از او نداشتیم. همین بیخبری باعث شد نگرانش شویم. قبل از شنیدن خبر مفقودالاثری محرم در عملیات بدر، آخرین نامهاش به دست ما رسید و باز هم در نامه قرار خرید عید نوروز را مطرح کرده بود. پیگیریهای ما و دوستان نهایتاً خبر مفقودالاثریاش را در اسفند ۱۳۶۳ برای ما قطعی کرد.»
اسارت در اردوگاه
او در ادامه میگوید: «باورش برای من سخت بود. برای همین وقتی اسرا آزاد شدند و آمدند عکس او را خانه به خانه اسرای تازه آزاد شده میبردم و آن را به همه شان نشان میدادم. آنها هم میگفتند که ما او را دیدهایم. همین حرفهایشان باعث شد که من بیشتر به زنده بودنش امیدوار باشم. با خودم میگفتم که او اسیر است و در اردو گاه بعثیهاست. همینها بهانه شد تا بیش از ۳۹ سال در انتظار بمانیم. همسرم پنج سالی است که به رحمت خدا رفته است.»
خبر آمدنش به قیمت جان میارزد
حال و روز امروزش هم شنیدنی است، مادر میگوید: «حالا پسرم آمده است، من به استقبالش رفتم. خبر آمدنش برای ما به قیمت جان میارزید. وقتی میخواستیم او را تدفین کنیم همهاش نگران بودم نکند کسی به استقبال پسرم نیاید و….
اما روز مراسم این مردم بودند که مجلس شهید را میچرخاندند. سخت گذشت، اما این سالهای دوری گذشت، گاهی شبها خوابم نمیبرد، بیدار میماندم و به او فکر میکردم. چند باری محرم را در خانه و بارها خوابش را دیدهام. من به اینکه میگویند شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند ایمان دارم. خاطرهای هم برایتان میگویم. قبل از شهادت محرم دوستش که در همسایگی ما بود، شهید شد. او پدر و مادر نداشت برای همین همه کارهایش را محرم انجام داد. محرم خودش او را داخل مزارش گذاشت. بعد از شهادتش وسایل و ساک و لباسهای محرم را یکی از دوستان خلبانش به ما رساند. داخل ساک محرم وصیتنامه و پول بود. من میدانم که محرم خیلی زحمت کشیده تا به این جایگاه برسد. او روز عاشورا به دنیا آمد برای همین نام محرم را برایش انتخاب کردم.»
انتهای همکلامی مادر دست به دعا بر میدارد و از اینکه نتوانست آنچه که بر گردنش بوده را روایت کند، عذرخواهی میکند.