گزارش از حضور در منزل مادر شهیدان حمید و علیرضا مظهری صفات از شهدای دفاع‌مقدس

می‌گفت در دفاع از اسلام کلمه بس وجود ندارد

دوشنبه, 21 فروردين 1402 14:26 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

برای زیارت مزار شهید حاج قاسم سلیمانی، راهی کرمان شدم. حضور در کرمان بهانه‌ای شد تا به دیدار خانواده شهیدان حمید و علیرضا مظهری صفات بروم. خانواده شهید را پیش از این می‌شناختم و بعد از شهادت سردار سلیمانی این شناخت بیشتر هم شد. خواهر شهیدان در مدت حضور در کرمان همراهی‌مان کرد و نهایتاً سعادت زیارت فاطمه فنا‌خواه مادر شهیدان حمید و علیرضا مظهری صفات نصیبم شد. با مادر نشستیم او از روز‌های انقلاب، جنگ و حکایت حضور حاج قاسم در مراسم خواستگاری دخترش هم برایمان روایت کرد. آنچه در پی‌می‌آید ما حصل این همراهی است، با هم بخوانیم.

چای و شیرینی‌های مادر شهید
به گزارش خط هشت، دقیقاً از زمانی که در جوار مزار حاج قاسم نشستیم و درد و دل‌ها‌یم سرباز کردند، باران تندی شروع به باریدن کرد، حرف‌هایم تمامی نداشتند، اما باید می‌رفتم. دل کندن از او که در نهایت مقام‌های دنیوی و اخروی‌اش خود را سرباز ولایت می‌دانست، سخت بود، اما باید خودم را به خانه شهیدان مظهری صفات می‌رساندم که منتظر آمدنم بودند، خانه‌ای در منطقه مهدیه کرمان.
به آدرس خانه می‌رسم و خواهر شهیدان به نیابت از مادر به استقبالم می‌آید. وارد خانه که می‌شوم همان ابتدای ورود به خانه، دیدن چهره خندان و مهربان مادر برای من که خسته راه بودم، بهترین خوش آمدگویی است. خانه‌ای که مهد شهدایی، چون مظهری صفات‌ها شد. کنار مادر می‌نشینم. دستان چروکیده‌اش خبر از گذر سال‌هایی می‌داد که برای تربیت بچه‌ها صرف کرده و حالا آرامش درونی‌اش نشان می‌دهد از این عاقبت بخیری که نصیب دردانه‌هایش شده خوشحال است. مادر با اصرار خودش با شیرینی‌های خانگی از ما پذیرایی می‌کند.

حاج قاسم و خانواده عروس
سر صحبت را باز می‌کنم و به مادر می‌گویم از «روزنامه جوان آمده‌ام، از تهران» می‌خواهم از زبان خودت زندگی فرزندان و داماد شهیدت را برایم روایت کنی. چادرش را روی صورتش می‌کشد و خنده‌هایش را پنهان می‌کند و می‌گوید چه بگویم آخر! بلد نیستم خوب حرف بزنم! مادر صبور است، صبور است که شهادت دردانه‌های خانه را یکی پس از دیگری تاب آورده. می‌گویم سؤالاتم سخت نیست مادرجان!
می‌خندد و می‌گوید از حاج قاسم برایتان بگویم؟! و همان ابتدا قبل از اینکه از فرزندان شهیدش برایمان روایت کند، بی‌هیچ درنگی می‌رود سراغ حاج قاسم.
از جشن بله برون دخترش می‌گوید و حضور حاج قاسم. از دامادش می‌گوید از سردار حسین صادقی فرمانده گردان ادوات لشکر ۴۱ ثارالله (ع). گوشه‌ای از خانه را با دست نشان‌مان می‌دهد و می‌گوید نگاه کن حاج قاسم آمد و اینجا نشست و از حسین برایم تعریف کرد و بعد گفت مادر جان داماد شما از نیرو‌های خوب ماست. هر زمان که بخواهیم باید به منطقه بیاید و در جبهه حاضر شود. این را قبول می‌کنید؟ گفتم بله! می‌دانم که باید به اسلام خدمت کند.

شام بله برون و حاج قاسم
فاطمه خانم باز هم می‌خندد و با یک شعف خاصی رو به دخترش زهره می‌کند و می‌گوید ماجرای شام شب بله برون را بگویم؟ ایشان هم می‌خندد و می‌گوید بگو.
مادر ادامه می‌دهد: «اصلاً قرار بود که شام عروسی بله برون را حاج قاسم آماده کند. به من گفت شام مهمانی امشب با ما. مهمان‌ها آمده بودند و وقت شام که شد دیدیم که حاج قاسم با یک دیگ بزرگ آمد. دخترم! تا در دیگ را باز کردم چشمم افتاد به برنج‌هایی که به هم چسبیده و به قولی شفته شده بودند. نمی‌دانستم چه کنم! نمی‌توانستم به حاجی هم چیزی بگویم. با فامیل‌ها دست به کار شدیم و کمی برنج پختیم و همراه روغن با پلو‌های داخل دیگ مخلوط کردیم، الحمدلله خیلی خوب شد و توانستیم از مهمان‌ها به خوبی پذیرایی کنیم.»

حسین و شهادت در بدر
مادر می‌گوید: «اما خدا خیلی زود دامادم حسین را پیش خودش برد. حسین در تاریخ ۲۳ اسفندماه سال ۱۳۶۳ با اصابت ترکش خمپاره در عملیات بدر به شهادت رسید. خبر شهادت را هم خود حاجی برای ما آورد. ماحصل زندگی دخترم یک فرزند پسر شد که حالا دبیر زبان و استاد دانشگاه است.»

دلتنگ سردار
برای مردم کرمان و خانواده شهدا حاج قاسم یک ستون به حساب می‌آمد. ستونی که سالیان سال رد و نشان فرزندان و شهدای خانه‌شان را در چهره و قامت حاجی تصور می‌کردند و حالا شهادتش دردی بود که نمی‌توانستند برایش درمانی پیدا کنند. مادر از آخرین دیدار قبل از شهادت حاجی هم برایمان روایت می‌کند از دیداری که حالا بیش از همیشه دلتنگش می‌کند، اما او صبور است شهادت داماد خانه و بچه‌ها صبورش کرده. می‌گوید: «شهادت حاج قاسم را باور نمی‌کردیم وقتی گفتند شهید شده داغ بچه‌ها و دامادم برایم تازه شد انگار بار دیگر آن‌ها را از دست داده باشم.»

نمایشگاه خانگی شهدا
فاطمه فنا‌خواه ما را به اتاق کنار پذیرایی می‌برد. اتاقی که به همت نوه‌ها به شکل موزه شهیدان تبدیل شده است. آهسته آهسته میان آن تصاویر قدم برمی‌دارد، عکس‌ها یکی پس از دیگری در کنار هم چیده شده‌اند، لباس‌های بچه‌ها، چفیه‌ها، سربند، جانماز‌ها و... مادر با اشاره به آن‌ها روایتش را آغاز می‌کند و می‌گوید: «نیت کردم که اگر فرزندی که در انتظار تولدش هستم پسر شد نامش را حمیدرضا بگذارم. حمیدرضا ۲۰ تیر ۱۳۴۰ به دنیا آمد به یمن تولدش یک گوسفند قربانی کردیم. حمیدرضا فرزند دوم خانه ما بود. من سه پسر و چهار دختر دارم. همسرم ابتدا رفوگر فرش و بعد فروشنده فرش شد. آن زمان زمینی در خیابان جامی خریده و دو اتاق ساختیم و بعد به مرور زمان خانه را تکمیل کردیم. چهار فرزندمان در همین خانه به دنیا آمدند و حدود ۹ سال آنجا زندگی کردیم. هر زمانی به مجالس دعا می‌رفتم حمیدرضا را همراه خودم می‌بردم؛ و در حدود پنج سالگی‌اش مثل بقیه بچه‌های اقوام حمیدرضا را برای یادگیری قرآن به مکتب فرستادم.»

اهل قناعت
مادر در ادامه می‌گوید: «حمیدرضا خیلی پسر شلوغ و پرجنب‌وجوشی بود. در زمان کودکی‌اش من جرئت نمی‌کردم یک قوطی کبریت روی زمین بگذارم و باید همه چیز را جمع می‌کردم. وقتی هم که به مدرسه رفت، پدرش هر دو ماه یک بار به مدرسه می‌رفت تا از وضعیت درسی و اخلاقی‌اش پرس‌وجو کند. الحمدلله همیشه معلم‌ها از او راضی بودند و شکایتی نداشتند. حمیدرضا خیلی به مدرسه رفتن علاقه داشت و در عین حال صرفه‌جو بود و اصلاً از ما کیف و لوازم مدرسه نمی‌خواست و به کم قانع بود. به یاد دارم که دور کتاب‌هایش کش می‌بست و به مدرسه می‌رفت. دوران دبستان را در مدرسه جیحون سپری کرد و همه سال‌ها قبول می‌شد. حمیدرضا با اینکه جثه نحیف و لاغری داشت در دوران دبستان با اینکه به سن تکلیف نرسیده بود نماز‌هایش را می‌خواند و در حد توان خود روزه می‌گرفت.»

رفوگر قالی و فرش
سال اول دوره راهنمایی به مدرسه (شهاب) می‌رفت که در خیابان درخش (پاسداران فعلی) بود و ما آن زمان در کوچه مختارالملک (شهدای دارلک فعلی) زندگی می‌کردیم و بعد از آن‌جا خانه‌مان را فروختیم و دو سال به خانه‌ای در نزدیکی بازار و سمت مجد وکیل رفتیم حمیدرضا به مدرسه مایل در خیابان شریعتی می‌رفت و در زمان راهنمایی علاوه بر درس خواندن در کار رفوگری قالی به پدرش کمک می‌کرد و کارش این بود که جایی از حالتی که دو رنگ شده بود، چین‌های قالی را در می‌آورد تا پدرش جا‌های آن را با پشم پرکند؛ و دوره دبیرستان در مدرسه پهلوی، (امام خمینی فعلی) و در رشته ریاضی تحصیل کرد.

کتاب‌های دست دوم
مادر شهیدان مظهری صفات‌ها در ادامه می‌گوید: «حمیدرضا بسیار صرفه‌جو و قانع بود و هر سال پس از اتمام تحصیلات در تابستان (پس از قبولی) کتاب‌هایش را به شاگرد‌های سال پایین‌تر می‌فروخت تا با پول آن کتاب‌های سال بعد را تهیه کند و حتی برای سال تحصیلی جدید کتاب دست دوم می‌خرید. تابستان سال ۵۰ یا ۵۱ وقتی حمیدرضا کلاس اول یا دوم راهنمایی بود، گرو‌هایی از حوزه علمیه قوم برای تدریس قرآن به روش جدید به محل ما آمده بودند که حمیدرضا در آن دوره کلاس‌ها شرکت کرد و روان خوانی قرآن را تکمیل کرد و سال بعد تجوید قرآن را کامل کرد. تابستان‌ها کار‌های مختلف انجام می‌داد. مثلاً یک سال در خیابان مهدیه کار چرخ انجام داد و پاکاری مثل رفوگری فرش و حتی کارگری بنایی؛ و برای تأمین پول توجیبی خود کار می‌کرد.»

استاد مطهری و شهید دستغیب
مادر به عکس‌های حمیدرضا اشاره می‌کند و می‌گوید: «در زمان انقلاب حمیدرضا علاقه زیادی به خواندن کتاب‌های استاد مطهری داشت و در جنگ کتاب‌های شهید دستغیب را مطالعه می‌کرد؛ و به واسطه خواندن کتاب‌های شهید دستغیب می‌گفت گمنامانی را می‌شناسم که این کتاب‌ها را خواند‌ه‌اند و شهید شده‌اند و من هم تا زمان شهادت این کتاب‌ها را می‌خوانم.» حمیدرضا ۱۶ سال داشت که در بحبوحه پیروزی انقلاب (روز عاشورا سال ۵۷) و در تشییع جنازه شهید حسن توکلی که از شهدای انقلاب بود؛ و از مسجد امام تا مسجد صاحب‌الزمان (عج) (مزار شهدای فعلی) برگزار شد. ایشان این مسافت طولانی را با شعار‌های کوبنده بر علیه رژیم شاهنشاهی طی کرد و یکی از شعار‌هایی که می‌دادند این بود.
در ارتش خمینی ما همگی سربازیم
زنده ظالم سوز و کشته انسان سازیم
حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
جوانان مسلمان به خاک و خون افتادند
صورت خود را برخاک مملکت بنهادند
حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما
مرگ بر شاه، مرگ بر شاه

شیرینی‌های شب عید
مادر در ادامه می‌گوید: «بعد از پیروزی انقلاب مجموعه خود‌سازی ۱۰ بندی از امام را نوشته و کامل کرده بود که برخی از آن‌ها شامل نماز پنج‌گانه، روزه دوشنبه و پنج‌شنبه، کوهنوردی، شنا و... بود. برای نماز مغرب و عشا با هم به مسجد جامع رفتیم و قبل از نماز این مجموعه را به من نشان داد و نظر من را خواست که آیا این خوب است که نشان حاج آقا جعفری بدهم، (آن زمان آقای سید یحیی جعفری امام جماعت وقت مسجد جامع بود و همان شب خبر شهادت شهید «محمد طلائی» را در مسجد جامع اعلام کردند) حمیدرضا نظر آقای جعفری را برای چاپ مجموعه جویا شد و آقای جعفری تأیید کردند و من خودم آن را تکثیر کردم.
حمیدرضا در کار‌های خانه کمک زیادی به من می‌کرد. ما برای تأمین مخارج زندگی نزدیک عید نوروز (یک ماه به عید) شیرینی می‌پختیم و می‌فروختیم حمیدرضا در خمیر کردن و قالب زدن شیرینی به من کمک می‌کرد و بعضی مواقع که شیطنتش گل می‌کرد. خمیر‌های شیرینی را به سمتم پرت می‌کرد و من برای تنبیه او، لپ‌هایش را می‌گرفتم و از روی زمین بلندش می‌کردم.»

لبیک به امام خمینی (ره)
مادر از ورود حمیدرضا به میدان جهاد هم می‌گوید: «حمیدرضا کلاس دهم (دوم دبیرستان) را تمام کرده بود که جنگ شروع شد و درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت. یک بار که صحبت از اعزام به جهبه بود، بچه‌ها و حمیدرضا و همسرم دور هم جمع شده بودند و می‌گفتند حالا که جنگ شروع شده ما هم باید سهمی در دفاع از اسلام داشته باشیم و در این کار حمیدرضا پیش قدم شد. درس‌هایش هنوز تمام نشده بود، او درس را نیمه تمام گذاشت و به فرمان امام لبیک گفت. ایشان وقتی فرمان جهاد امام (ره) را شنید، تصمیم خود را گرفت. ایشان سه هفته آموزش نظامی را در پادگان قدس کرمان دید و سپس به جبهه آبادان اعزام شد.»

شهادت در والفجر ۱
مادر خیره به وسایل به یادگار مانده از حمیدرضا با افتخار از روز‌های حضور او در جبهه برایم می‌گوید و از تک تیرانداز عملیات شکست حصر آبادان برایم روایت می‌کند. «عملیات شکست حصر آبادن اولین عملیاتی بود که حمیدرضا در آن شرکت داشت. بعد از عملیات حصر آبادان به کرمان آمد و روز اول فروردین سال ۶۱ به همراه محمدرضا به جبهه برگشت و برای مرحله سوم عملیات فتح المبین همراه محمدرضا به عنوان بیسیم‌چی به شوش اعزام شدند و پس از پیروزی در این عملیات با هم به دو کوهه رفتند. بعد هم عملیات الی بیت‌المقدس شروع شد، حمیدرضا در مراحل اولیه عملیات الی بیت المقدس به عنوان خمپاره‌انداز شرکت داشت و قبل از سوم خرداد به کرمان آمد و با برادرش محمدرضا به مشهد رفت. در مسیر مشهد بودند که خبر پیروزی رزمندگان در فتح خرمشهر را شنیدند و بلافاصله پس از بازگشت از مشهد در ماه مبارک رمضان همزمان با شروع عملیات رمضان به اتفاق محمدرضا به جبهه اعزام شد. محمدرضا و حمیدرضا هر دو در اطلاعات عملیات و گروه‌های شناسایی انتخاب شدند. خدمت محمدرضا که تمام شد به کرمان آمد، اما حمیدرضا در جبهه ماند. پسرم در عملیات والفجر مقدماتی در اواخر سال ۶۱ در گروه شناسایی شرکت کرد و نهایتاً در فروردین ماه سال ۶۲ بعد از اتمام عملیات والفجر ۱ در اثر اصابت تیر مستقیم به پهلو به شهادت رسید.»

شهید حسین یوسف‌الهی
این را هم برایتان بگویم که قبل از عملیات والفجر مقدماتی، حاجی (پدر شهید) به حمیدرضا پیغام داد که می‌خواهیم محمدرضا را داماد کنیم به کرمان بیا. به همین دلیل حمیدرضا ۱۰ روز مرخصی گرفت (اول دی ۶۱) به کرمان آمد و به پدر گفت اگر می‌خواهید محمدرضا را داماد کنید، ۱۰ روز فرصت دارید، من آمده‌ام در عروسی برادرم شرکت کنم و بعد از ۱۰ روز می‌روم. ممکن است در این عملیات شهید شوم. از اول دی تا ۹ دی همه کار‌ها انجام شد و عروسی با حضور شهید حسین یوسف‌الهی و تعدادی دیگر از رزمندگان که همه شهید شدند برگزار شد. آن‌ها عارفان لشکر ثارالله بودند که به خانه ما آمدند. روز دوم یا سوم مرخصی‌اش بود که سر جانماز نشسته بود. بابا حاجی را صدا زد و گفت من کتاب‌های شهید دستغیب را دوره کرده ام هر کدام از همرزم‌هایم که کتاب‌های شهید دستغیب را خوانده‌اند به شهادت رسیده‌اند من هم این‌ها را می‌خوانم تا شهید شوم و این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم. باباحاجی گفت تو وظیفه خودت را انجام داده‌ای دیگر برای تو بس است. حمیدرضا در جواب گفت در دفاع از اسلام کلمه «بس» وجود ندارد اگر چنین بود امام حسین (ع) هم اولین شهید را که تقدیم کرد، می‌گفت دیگر بس است و از اینجا بود که متوجه شدیم این رفتن دیگر برگشتنی ندارد. پسرم همیشه به پشتیبانی از ولایت فقیه توصیه می‌کرد و می‌گفت امام را تنها نگذارید و صبر و استقامت داشته باشید.»

خبر شهادت و جعبه شیرینی
کناری می‌نشینیم و مادر باز هم کام‌مان را با شیرینی‌های خوش پخت خانگی حلاوت می‌بخشد. چای می‌ریزد و با همان لبخند مهربانش، از نحوه شهادت حمیدرضایش اینگونه روایت می‌کند «حمیدرضا ۲۶ فروردین ماه سال ۶۲ ساعت ۹ صبح روز پنجشنبه از سنگر بیرون می‌آید تا آب بیاورد گلوله تک تیرانداز عراقی به پهلویش اصابت می‌کند و همان جا می‌افتد و همسنگرانش میان و صدایش می‌کنند و فکر می‌کنند حمیدرضا می‌خواهد با بچه‌ها شوخی کند، اما وقتی می‌بینند قضیه جدی است او را با خود به چادر بهداری می‌برند و شهادتش مشخص و محرز می‌شود.»
مادر می‌گوید، شنیدن خبر شهادتش هم حکایتی داشت؛ پسرم علیرضا آن روز‌ها برای اولین بار به جبهه رفته بود و در آن منطقه حضور داشت. زمانی که پیکر برادرش می‌آید، از همان جا با همراهی یکی از دوستانش به کرمان می‌آید و با یک جعبه شیرینی به خانه آمد، ولی همان شب چیزی نگفت، اما وقتی فردا صبح وقتی از او سراغ حمیدرضا را گرفتم، گفت که حمیدرضا شهید شده است.

شهید جعفر عینکی!
وقتی خبر شهادت حمیدرضا را شنیدم، منتظر آمدن پیکرش شدیم. اما هر چه انتظارکشیدیم خبری از پیکر حمیدرضا نشد. غافل از اینکه در معراج شهدای اهواز به جای اینکه پشت تابوت بنویسند کرمان خیابان مهدیه نوشته بودند قم، خیابان مهدیه، به نام شهید جعفر عینکی. به این صورت جنازه اشتباه به قم برده شد و در سردخانه حضرت معصومه (س) نگهداری شد. در همان روز‌های اول بنیاد شهید قم به خانه جعفر عینکی رفته و پدر و مادر ایشان را برای شناسایی خواسته بودند آن‌ها بعد از دیدن جنازه گفتند این بچه ما نیست! آن‌ها گفتند فرزند ما (جعفر عینکی) زنده است و از جبهه برگشته و الان در خانه سر سفر است و داره با ما غذا می‌خورد.
ما خیلی به دنبال پیکر حمیدرضا در کرمان گشتیم. اما خبری نشد. برای همین خودمان تصیم گرفتیم به تهران برویم تا جنازه را پیدا کنیم. در مسیر تهران به قم هم رفتیم. نهایتاً بچه‌ها در بهشت معصومه (س) جنازه حمیدرضا را دیده و آن را شناختند.

طعنه‌های تلخ مردم
همراه وسایل حمیدرضا، یک دستمال دستی بود که آن را من شناختم، چون دستمال را از تکه چادر خودم آماده کرده بودم. جا نماز و مهر همراه او هم یادگار مادربزرگش بود و مهری که از کربلا سوغات برایش آورده بود. وقتی این وسایل را دیدم گفتم این جنازه فرزند ماست. نهایتاً پیکر پسرم را به کرمان منتقل کردند. محمدرضا راننده خودرو حامل پیکر برادرش بود.
بعد از رسیدن پیکر، تشییع جنازه باشکوهی از سپاه پاسداران (حسینیه ثارالله فعلی) تا میدان شهدا انجام شد و پس از آن در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.
مادر می‌گوید: «دو هفته‌ای که پیکر حمیدرضا مفقود شده بود متأسفانه برخی مردم عادی به ما طعنه می‌زدند که از سوی بنیاد شهید هزینه این مراسم‌ها را می‌دهند و این حرف‌ها خیلی ما را ناراحت می‌کرد با وجود گذشت مدت زمان زیادی از آن سال‌ها هنوز هم با یادآوری آن‌ها دل آزرده و غمگین می‌شوم.»

شربت آبلیمو و افطار
در ادامه همکلامی‌مان با مادر شهدا، خواهر شهدا زهره مظهر صفات رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: «ماه مبارک رمضان سال ۶۰ در تابستان بود و روزه گرفتن برای ما که سن کمی داشتیم سخت و طاقت‌فرسا، آن زمان کولر نبود و گرما خیلی ما را اذیت می‌کرد. حمیدرضا یک چفیه را خیس می‌کرد و به گیره‌های پنکه وصل می‌کرد و پنکه را روی دور تند می‌گذاشت و ما بچه‌ها را زیر پنکه می‌خواباند تا باد خنک ما را آرام کند و برای افطاری‌مان شربت آبلیمو درست می‌کرد و وقتی خودش می‌خورد و به دیگران هم می‌داد. به پشت می‌خوابید و به ما می‌گفت روی بدن من دست بگذارید آن طرف که معده است به خاطر خوردن شربت خنک شده و آن طرف بدنم هنوز داغ است. در ماه‌های رمضان حمیدرضا ما را سوار ماشین می‌کرد و در خیابان می‌چرخاند تا ما سرگرم شویم و گذر زمان را حس نکنیم تا زمان افطار برسد و ما کمتر سختی روزه را حس کنیم.»

غذا‌های ماه مبارک رمضان و لذت روزه
مهدیه خانم دختر دیگر خانواده است. او می‌گوید: «پدر و مادرم به ماه رمضان اهمیت زیادی می‌دادند. آن‌ها دین باور بودند. دین‌دار با دیدن باور فرق می‌کند. آن‌ها به خاطر اهمیت این ماه برای بچه‌ها کار‌هایی می‌کردند که لذت روزه برای آن‌ها شیرین باشد. پدرم به مادرم می‌گفت برای بچه‌ها هر چه دوست دارند تهیه کن و غذای مورد علاقه آن‌ها را درست کن. مادرم همیشه یک لیست از غذا‌هایی که بچه‌ها دوست داشتند را تهیه می‌کرد و هر روز یکی از آن‌ها را برای افطار می‌پخت و هر سال روز اول ماه رمضان افطار ما خورشت فسنجان بود که حمیدرضا سفارش می‌داد و خیلی دوست داشت؛ و مادرم آن را خیلی خوشمزه درست می‌کرد و روز‌های دیگر ماه رمضان به همین منوال هر کدام از بچه‌ها هر غذایی دوست داشت مادرم برایش تهیه می‌کرد.»

شهید علیرضا مظهری صفات
صحبت‌های مادر و خواهر‌های شهید از حمیدرضا تمامی ندارد، می‌روم سراغ شهید دیگر خانواده، شهید علیرضا مظهری صفات. مادر می‌گوید: «پسرم علیرضا در ۲۴ مهرماه سال ۱۳۴۵ به دنیا آمد. از سن پنج سالگی جهت تعلیم قرآن به مکتب خانه رفت و تا قبل از دبستان روخوانی قرآن را به طور کامل یاد گرفت. دوران تحصیل ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه فردوسی کرمان سپری کرد.»

پیام رسان شهادت برادر
علیرضا ۱۴ ساله بود که جنگ ایران و عراق آغاز شد و زمانی که مقطع راهنمایی را به اتمام رساند تحصیل را رها و برای دفاع از اسلام و ایران به همراه برادرش حمیدرضا عازم جبهه شد. این دو برادر به طور متناوب در جبهه بودند تا اینکه ۲۵ فروردین سال ۶۲ حمیدرضا در عملیات والفجر ۱ به شهادت رسید و پیام رسان شهادت حمیدرضا برادرش علیرضا بود.

عملیات بیت المقدس ۷
مادر در ادامه می‌گوید: شهادت برادر بر او اثر عجیبی گذاشت به گونه‌ای که دیگر تاب ماندن در خانه و ادامه تحصیل را نداشت. دیگر به طور مداوم در جبهه حضور داشت و در اکثر عملیات‌ها به عنوان غواص و خط شکن شرکت داشت. اما حضور در جبهه برای وی مانع از تحصیل علم نشد لذا به صورت حضوری و غیرحضوری در اوقات فراغت در جبهه به درس و تحصیل مشغول بود و تعدادی از امتحانات را در جبهه و همچنین در شهر کرمان می‌گذراند و تا سال چهارم دبیرستان درسش را ادامه داد. علیرضا همچنین عضو گروه مقاومت مساجد در کرمان بود و شب‌ها به گشت می‌رفت. پسرم سال ۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس ۷ در حالی که ۲۲ سال داشت شربت شهادت را نوشید. تفاوت سنی علیرضا و حمیدرضا پنج سال بود و هر دو در سن ۲۲ سالگی به آرزوی دیرینه خود رسیدند.
فرصت زیادی برای همراهی و هم صحبتی با مادر ندارم. هر چند دل کندن از او و از آن فضای معنوی و نمایشگاهی که از آثار و عکس‌های شهدای خانواده‌اش برایمان سخت است، اما خانه شهیدان مظهری صفات را ترک می‌کنیم. به امید اینکه در فرصتی دیگر به بهانه زیارت مزار شهید حاج قاسم سلیمانی باز هم بتوانیم به خانه ام‌الشهدا سری بزنیم. از مادر دعای عاقبت بخیری می‌خواهم که بدرقه راهمان کند و او چه مهربانانه دست به دعا می‌شود امید که شهدا آمین گوی دعای‌مان باشند. ان‌شاءالله.

 
 
 
خواندن 156 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/76a3aad68c216dd1787d4ab16b31d77a.jpg
کتاب «پسران آقا سید» مروری بر زندگی حجت الاسلام ...
cache/resized/6403f7a99392cc7cbd6bf9fa15b7ccbe.jpg
کتاب «پوتین‌های خاکی» در موضوع تاریخ شفاهی و ...
cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family