شهید

حسن رضایی

یکشنبه, 24 تیر 1397 07:19 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

دوم مرداد ماه 1343هجری شمسی بود در ماه محرم نسیم خنک صبحگاهی می وزید در شهر زیبای اردبیل در دامنه ی کوه سبلان در محله ی باغمشه  اردبیل و در خانواده ی رضایی کودکی چشم به عالم جدید و وسیع تر می گشود تا در دنیای کنونی زندگی جدیدی را اغاز کند

 

زندگينامه: 

شهید حسن رضایی
دوم مرداد ماه 1343هجری شمسی بود در ماه محرم نسیم خنک صبحگاهی می وزید در شهر زیبای اردبیل در دامنه ی کوه سبلان در محله ی باغمشه  اردبیل و در خانواده ی رضایی کودکی چشم به عالم جدید و وسیع تر می گشود تا در دنیای کنونی زندگی جدیدی را اغاز کند . بعد از تولد نوزاد پسر برات علی (پدر شهید)به دلیل اینکه  پسرش در ماه محرم به دنیا امده بود نام نوزاد را حسن گذاشت حسن در خانواده ای متولد شده بود که همه ی اعضای خانواده اهل نماز و روزه ونیکی و پرهیزگاری بودند .پدر حسن یکی از بازاریان معروف  در شهر اردبیل بود و در بازار مسگران مغازه ای داشت که به خواربار فروشی مشغول بود و با استفاده از این موقعیت موجود هر روز به تبلیغ دین اسلام و امر به معروف می پرداخت و توجه زیادی به حل مشکلات مردم داشت .
مادر حسن به نام لطیفه یک زن مهربان و مومن و متدین بود وحسن را چون اولین فرزندش بود خیلی دوست داشت و همیشه تلاش می کرد تا فرزندش را به خوبی تربیت کند  طوری بود که هر وقت می خواست به حسن شیر دهد وضو گرفته و شروع به شیر دادن بچه می کرد و در حین شیر دادن ایات قران را به گوش های نوزاد زمزمه می کرد تا حسن از همان بچگی با ایات قران انس گیرد و به سوی قران گرایش پیدا کند  روزهای کودکی او همچون کودکان دیگر با شور و هیجان همراه بود به خاطر اینکه اولین فرزند خانواده از موقعیت و احترام خاصی در خانواده برخوردار بود حسن بزرگ تر می شد و مادرش نمی گذاشت حسن از جلوی چشمانش دور شود حسن بیشتر در حیاط خانه بازی می کرد او بعضی مواقع با بچه های هم سن و سال خودش در کوچه به بازی مشغول می شد  مادرش اجازه نمی داد زیاد با بچه های دیگر بازی کند چون می ترسید بچه ها او را اذیت کنند به همین خاطر پدرش برای او یک توپ کوچک خریده بود و حسن با ان توپ در حیاط خانه ی خودشان بازی می کرد بعضی مواقع پدرش حسن را به کوچه می برد تا با بچه ها فوتبال بازی کند ولی بچه ها او را اذیت می کردند او زود به خانه بر می گشت و جلوی خانه ی خودشان به تنهایی بازی می کرد و هیاهو و صدای بچه های کوچه را از دور گوش می داد و به بازی های انها از دور نگاه می کرد
روزها و ماه ها یکی پس از دیگری سپری می شد تا اینکه حسن چهار ساله شد در چهار سالگی چون پدرش سواد قرانی داشت خودش خواندن قران و نماز را به حسن یاد داد حسن در سن چهار سالگی قران و نماز را به خوبی یاد گرفته بود هنگامی که حسن 7 ساله شد پدرش تصمیم گرفت او را برای تحصیل در
مدرسه ی ابومسلم نام نویسی کند وقتی اولین روز مدرسه فرا رسید حسن حال عجیبی داشت چشمانش از خوشحالی می درخشید پدرش برات علی دست او را گرفت و به مدرسه برد و اسم حسن در دفتر حضور و غیاب کلاسی ثبت گردید حسن با خوشحالی به پدرش گفت پدر من بمانم مدرسه ؟ پدرش جواب داد نه پسرم باید اول وسایل مدرسه را اماده کنیم و چند روز دیکر مدرسه شروع می شود و همه ی بچه ها می ایند که تو هم ان موقع بیایی مدرسه ی ابومسلم در مسیر رفت و امد کارش نبود بنابراین پدر حسن تصمیم گرفت تا حسن را به مدرسه -دبستان شیخ صفی در کوچه ی ارمنستان ثبت نام کرد و در مسیر رفت و امد محل کارش باشد و صبح ها بتواند حسن را خودش به مدرسه ببرد به همین علت اسم حسن را از مدرسه ی ابومسلم پاک کردند حسن اولین روزهای مدرسه را در دبستان  شیخ صفی تجربه کرد خیلی خوشحال و با ذوق و اشتیاق به مدرسه می رفت و به علت استعدادی که داشت سریع درسهای خود را یاد می گرفت و تکالیف خود را بدون هیچ مشکلی انجام می داد و بعد از انجام تکالیف مدرسه هر روز در کنار پدرش به کار در مغازه می پرداخت و بعضی مواقع با بچه های هم محله به بازی مشغول می شد .
 پدر حسن برات علی اهل مسجد و هئیت و یک فرد با ایمان بود یک روز در دوران انقلاب حسن با پدرش به مسجد رفته بود ارتش رژیم شاه به مسجد حمله کرده و وارد مسجد شدند حسن دست پدرش را محکم گرفته بود و اصلا رهایش نمی کرد می ترسید در میان بحبوحه مردم گم شود که با تصمیم پدرش ایشان (حسن و پدرش ) از مسجد فرار کرده و پس از گذر از کوچه پس کوچه ها به خانه رسیدند حسن به محض رسیدن تمام ماجرا را به مادرش تعریف کرد مادرش پرسید مگه تو نترسیدی؟حسن جواب داد نه مادرمن دیگر مرد شدم مادرش وی را بغل کرده و بوسید و گفت تو مرد کوچک هستی حالا خیلی مانده مرد بزرگ شوی.
شهید حسن رضایی دوران ابتدایی تحصیلی را در سال 1355 به اتمام رسانید و در مهر ماه 1355 وارد مدرسه راهنمایی اندرزگو واقع در محله ارمنستان شهر اردبیل گردید و بعد از خواندن سال اول راهنمایی ترک تحصیل کرد و در مغازه پدرش مشغول به کار شد ایشان در ان زمان چون بیشتر با پدرش به مساجد
می رفت در مسجد و در بازار بیشتر با بزرگتر ها سر و کار داشت به همین دلیل در سن 13سالگی خیلی تغییر کرد رفتار و اخلاق او به سنش نمی خورد که بعد از 2 سال ترک تحصیل دوباره در مدرسه ی شبانه روزی برای سال دوم راهنمایی ثبت نام کرد در ان اوقات بیشتر به مطالعه ی کتابهای سیاسی و همچنین اجتماعی علاقه داشت و بیشتر اوقات خود را در مساجد و حسینیه ها سپری
 می کرد چون فرزند بزرگ خانواده بود در همه کارها به پدر و مادر خود کمک می کردمثلا به پدرش در کارهای مغازه و در کار های بیرون کمک می کرد و به خانه که می امد در خانه در شستشو و در پختن غذا به مادر خود کمک میکرد و یک شخص  وظیفه شناس به بار امده بود هر کاری که به او واگذار میشود به نحو احسن انجام می داد و در تمام کارها احساس مسئولیت می کرد با تمام برادران وخواهران خود با مهر بانی رفتار میکرد به بزرگتر های فامیل احترام زیادی قائل می شود و با عده ای از خویشاوندان و همسایگان بسیار صمیمی بود البته با کسانی که طرفتار رژیم شاه بودند ارتباط بر قرار نمی کرد و از انها دوری می کرد و بیشتر با کسانی دوست میشود که از نظر اخلاق و رفتار وفرهنگ واعتقادات نقطه مشترک داشته باشد با غریبه ها دوست نمی شود چون کمتر به افراد غریب اعتماد میکرد اکثر دوستهای ایشان از اشنایان و خویشاوندان بود مثلا با پسر عمویش ناصر خیلی دوست صمیمی بود و با همدیگر روی دیوار ها شعرهای انقلابی و ضد رژیم شاهنشاهی می نوشتند و اعلامیه ها و سخنان حضرت امام خمینی (ره)را پخش می کرد ند و در راهپیمای و تظاهرات شرکت می کردند و شبها به کوچه
می رفتند و شعارهای را که منافقین نوشته بودند را پاک کرده و شعارهای  انقلابی را روی ان می نوشتند این کارها را مرتب تکرار میکردند یک روز در دوران انقلاب  به نوشتن شعار بر روی در دیوار مشغول بوداند که ماموران ایشان را دنبال میکنند  در این هنگام یک پیر زن به محض مشاهده انها  در را باز کرده و انها را به داخل میبرد و از دست ماموران نجات میدهد ماموران شاه دوباره شعارهارا پاک کرده و بر روی دیوار دورود بررجوی (رجوی در ان زمان رئیس منافقین بود ) مینوسند  بعد از رفتن مامران حسن ودوستش دوباره بر گشته و
نوشته های ماموران (طرفداران شاه )را پاک کرده و به جای ان درود بر بهشتی و شعارهای دیگر انقلابی بر روی دیوار مینوسند که متاسفانه  دوباره ماموران شاه در حال گشت زنی انها را میبیند  و دنبالشان می کنند که حسن با دوستش پا به فرار می گذارند  و به علت غافل گیری در یک کوچه  بن بست گیر می افتند  ماموران از راه می افتند و با ایشان درگیر میشوند حسن و دوستش با شجاعت و اقتدار با انها مقابله کرده و می توانند از دست ماموران فرار کنند ان شب حسن در ساعت 23 شب به خانه امد .
از زبان برادر شهید حسین رضایی :ان شب در ساعت 23 شب در خانه به صدا در امد رفتم در باز کردم پشت در حسن را دیدم که با پای برهنه و لباس پاره پاره و غرق در عرق وارد حیاط شد از حسن پرسیدم چه اتفاقی افتاده است با کسی دعوا کردی حسن جواب داد زود در را ببند و به داخل بیا تا برایتان تعریف کنم حسن مستقیم به حمام رفت و یک دوش گرفت و لباس خود را عوض کرد وشروع به تعریف تمام اتفاقات ان شب کرد مادر حسن از کارهای وی میترسید و رئز به  روز نگران تر میشود اما به خاطر شور و شوق و علاقه زیادی که حسن به دین اسلام و حضرت امام خمینی (ره) داشت مادرش با کارهای وی مخالفت نمی کرد ولی چون از عاقبت کارهای حسن می ترسید و می ترسید که اتفاقی برایش بی افتد به همین علت یک روز مادر حسن  به پدرش گفت برات علی میخواهد حسن را در یک جای سرگرم کنی تا از این کارهایش دست بردارد  ببر پیش خودت در مغازه کار کند برات علی جواب داد این روزها جوانان خیلی سرگرمی و کار دارند نیاز به سرگرم کردن انها نیست دغدغه های انقلاب - تظاهرات و راهپیمایی و شعار نویسی بر روی دیوار ها و شرکت در مجالس و تجمع های مساجد و سر نگونی رژیم فاسد شاه و ... که همه ی اینها بر عهده ی جوانان غیور و روشن فکر همچون حسن می باشد نه تنها انها نیاز به سرگرمی جدیدی ندارند بلکه باید تا انجا که می توانیم به انها کمک کنیم تا به اهدافشان برسند سپس مادرش گفت برات علی من جدی می گویم شوخی نمی کنم در این حال حسن نیز به جمع انها پیوست برات علی نیز جواب داد من هم 100درصد جدی جواب دادم و عقایدم را بیان کردم سپس مادرحسن با دیدن چنین وضعیتی گفت شما دوتادست به دست هم دیگر داده اید من دیگر مانع کارهایتان نمی شوم فقط از خدا می خواهم موفق باشید در این میان حسن گفت مادر جان پدرم راست می گوید همه ی انسانها در نهایت می میرند چه بهتر که در راه رضای خدا و با یک مرگ با افتخار به شهادت برسد او همیشه سعی می کرد هیچ کس از او ناراضی نباشد حسن با این فعالیت هایی که در راه وطن و دین اسلام می کرد می خواست خداوند متعال نیز از او راضی باشد برای رضایت خداوند خیلی ایثار گری می کرد زمانی که پایگاه بسیج بعد از پیروزی انقلاب تشکیل گردید حسن بدون اطلاع خانواده اش در پایگاه ثبت نام کرد و می خواست که به جبهه اعزام شود مسئول اعزام از حسن رضایت نامه خواست تا مدارک حسن را تکمیل کند و گفت که رضایت نامه باید توسط پدرش پر شود حسن هم رضایت نامه را گرفت و در جای دیگری ان را پر کرد و امضاء پدرش را زیر ان زد و تحویل پایگاه داد چون می دانست مادرش با رضایت نامه مخالفت می کند دیگر به والدین اطلاع نداد ان شب حسن در خانه بی قراری می کرد و
 نمی توانست تا صبح بخواند مادرش متعجب شد و از حسن پرسید پسرم اتفاقی افتاده است که چنان بی قراری؟ حسن جواب داد نه مادرم هیچ اتفاقی نیافتاده است ولی جریان اعزام به جبهه را فقط به خواهرش گفته بود و از وی قول گرفته بود که مبادا به کسی بگوید.
حسن وسایل و البسه خود را حاضر کرده و در ساک گذاشت سپس تا نصف شب نماز خواند و بعد از نصف شب شروع به خواندن قران کرد تا اینکه صبح فرا رسید مادر چون از ماجرا بی خبر بود از کارهای حسن متعجب شده بود نگران شده بود صبح که فرا رسید حسن وسایلش را برداشت و گفت مادر من می خواهم به جبهه بروم. مادر دیگر با دیدن بی قراری حسن چیزی به وی نگفت فقط از حسن پرسید که ایا از پدرت رضایت گرفته ای؟ حسن جواب نداد و صورتش را روی زمین گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و برگشت به مادرش گفت که این خاک سرزمین ماست ما باید از این وطن دفاع کنیم مادرش مخالفت نکردو گفت که می خواهم من هم با تو بیایم و تو را در موقع اعزام ببینم ولی حسن قبول نکرد و از مادر خداحافظی کرد و رفت سوار تاکسی شد و به راه افتاد مادرش هم از پشت سر به او نگاه می کرد حسن کمی جلو رفته بود برگشت به مادرش گفت اماده شو با هم برویم مادرش اماده شد با هم رفتند و پدرش را از مغازه برداشتند و به پایگاه بسیج رفتند در پایگاه بسیج از پدر حسن (برات علی )پرسیدند که ایا رضایت نامه را خودتان پر کردید؟ پدرش جواب داد: نه من اصلا رضایت نامه ای ندیده ام که پرش کنم بعد متوجه شد که حسن برای اینکه کسی مخالفت نکند خودش رضایت نامه را پر کرده سپس یک رضایت نامه ی دیگری به پدر حسن دادند تا خودش پر کند و زیر ان را امضاء کند حسن ان روزساعت2بعد از ظهر به جبهه اعزام شد که در ان زمان باران شدیدی(باران رحمت الهی)همه جا را خیس کرده بود وقتی کاروان در حال حرکت کردن بود چشمان حسن مثل اولین روزی که به مدرسه
 می رفت می درخشید حال و هوای عجیبی وجودش را فرا گرفته بود وجودش لبریز از شور و شوق و شادی بود انگار به تمام ارزوهایش رسیده بود ولی مادرش را غم فرا گرفته بود از همسرش برات علی دور شد و در کنار دیواری تنها نشست بعد از مدتی خودش را به اولین کاروان اعزامی رساند که حسن قرار بود به ان اتوبوس سوار شود روی قطعه سنگی نشست و یکی یکی تمامی رزمندگان را از زیر قران رد کرد. مادر حسن با چشمان پر از عشق و محبت به انها نگاه می کرد وقتی همه ی کاروانها پر شدند کاروان به راه افتاد و لطیفه (مادر حسن)به حرکت ارام انها چشم دوخت صدا ی پر شور بسیجی ها که می گفتند ای لشکر صاحب زمان اماده باش اماده باش همه جا را فرا گرفته بود تا هنگامی که اخرین کاروان از نظر مادر حسن نا پدید شد انها را می پایید و حرفهای حسن را در زبان خود زمزمه می کرد
حسن به جبهه اعزام شد و بعد از تقسیم  به منطقه جنگی شلمچه اعزام شد بعد از 3 ماه خدمت در عملیات رمضان درتاریخ 5/5/1361در حالی نیروهای خودی در حال عقب نشینی بوداند شهید حسن با نهایت شجاعت و از خود گذشتگی به تنهایی در برابر دشمنان ایستادگی میکند تا رزمندگان کشورمان بتواند با جان سالم عقب بکشد که در نهایت بعداز چند دقیقه ایستادگی و ایثار در اثر برخورد تیر به شهادت میرسند و پیکر پاکشان در خاک عراق میماند و بعد از 14 سال پیکر پاکشان پیدا شده و به کشور مان انتقال یافت و بعد از تشییع جنازه در گلزار غریبان دفن گردید.
 

خواندن 1014 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family