شهید

عسگر حیدری

شنبه, 23 تیر 1397 12:12 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

ظهر دومين روز از سومين ماه فصل زيباي بهار بود. سکوتي بر طبيعت حاکم شده بود. پرندگان آرام و ساکت بر روي شاخههاي پر ميوهي درختان نشسته بودند. پروانهها ديگر از روي گلي به روي گلي ديگر نميپريدند.

 

زندگينامه: 

شهید عسگر حیدری :
   ظهر دومين روز از سومين ماه فصل زيباي بهار بود. سکوتي بر طبيعت حاکم شده بود. پرندگان آرام و ساکت بر روي شاخههاي پر ميوهي درختان نشسته بودند. پروانهها ديگر از روي گلي به روي گلي ديگر نميپريدند. ابرها در آسمان ساکن گشته و با چشماني متحير به زمين مينگريستند. خورشيد با تمام وجود اشعههاي نوراني خود را نثار زمين کرده بود تا اين پرتوهاي نوراني آسمان را از خبري که در زمين بود، بياگاهاند. ناگهان صداي فرياد زني سکوت طبيعت را بر هم زد و دگرگوني در طبيعت به وجود آورد. پرندگان شروع به نغمه سرايي کردند، گلها گلبرگهاي زيباي خود را گشودند، پروانهها شروع به جست و خيز کردند، ابرها از اين کران آسمان بدان کران ديگر رفتند. زمزمهاي در طبيعت پيچيده بود، همهي عناصر طبيعت پچ پچ ميکردند. آري، اينان به دنيا آمدن فرزندي را به يکديگر تبريک ميگفتند که زماني مايهي افتخار آنان ميگردد و زمين و زمان از وجود او نام ميگيرند.
   اين نوزاد که دومين فرزند خانواده بود، در يکي از خانه هاي محله ي دروازه مشگين شهرستان اردبيل چشم بدين جهان گشود. و با پا بدين جهان گذاشتن اهل خاواده را خوشحال و خندان کرد و آنها نيز براي نشان دادن شور و شوق خود جشني را بر پا کردند و اقوام و نزديکان براي عرض تبريک و چشم روشني در اين جشن حضور يافتند. سال تولد اين فرزند خوش آينده متغير است. او براي رسيدن به هدف والاي خود شناسنامهي خود را تغيير داد و سال 1350 جاي خود را به سال 1345 داد. اما گويا سال تولد او 1350 هم نيست و سالي که افتخار آن را داشت که اين فرزند در آن پا به اين سراي فاني گذارد، سال 1347 بود. نام اين فرزند گويي که بر قلب کوچک برادر بزرگش الهام شده بود؛ چرا که بر زبان کودکانهي او جاري شد که نام اين نوزاد را "عسگر" ميگذارم و مادر بدون هيچ مخالفتي آن را پذيرفت. و چه زيبا اين نام برازندهي فرزند اين مرز و بوم بود؛ فرزندي که چون معناي نام خود جزئي از ارتش و لشکر ايران اسلامي در برابر معاندان و متجاوزان گرديد.
   پدر عسگر، آقاي حسن حيدري، شغل آزاد داشت و براي تأمين نياز خانواده از صبح تا شب ميکوشيد تا روزي حلال عايد خانوادهي خود کند. آقاي حسن حيدري ابتدا در شهر ميانه بود و زمين و گوسفند داشت که از اين طريق روزگار سپري ميکرد اما وي ميانه را به مقصد اردبيل ترک کرده و براي هميشه در شهر اردبيل زندگي کرد. شايد اين تقدير الهي بود که او را به اين شهر و ديار کشاند چرا که تصميم و آيندهي عسگر قرار بود که در شهر اردبيل رقم خورد.
   مادر عسگر، خانم زينب شهبازي، خانهدار بود و محيط خانه را براي تربيت صحيح فرزندان آماده ميکرد. و او چون فصل بهار فرزنداني سرسبز و رسيده تحويل جامعه داد.
   وضعيت اقتصادي خانوادهي حيدري خوب بود و خود نيازهاي خود را بر آورده ميکردند و همين که دست خود را پيش ديگران دراز نميکردند براي آنها کفايت ميکرد. از لحاظ اجتماعي نيز اگر چه هنگام تولد عسگر يک سال بود که در يکي از خانههاي اجارهاي دروازه مشگين زندگي ميکردند اما از منزلت اجتماعي والايي برخوردار بوده و خانوادهاي سرشناس و معروف بودند.
   دوران خردسالي عسگر شروع شد. او در اين دوران با توجه به اينکه با عموهايش در يک خانه زندگي ميکردند با پسر عموهايش، امين و مصطفي، و دختر عموهايش در حياط خانهي خود بازيهايي مانند کلينيج آغاج و ... بازي
ميکردند و حياط خانه از شادي در پوست خود نميگنجيد چرا که فرش پاي کودکي بود که روزگاري زمين و زمان بر او افتخار خواهند کرد. عسگر در اين دوران شيطنتهاي خاص خود را داشت، مانند هر کودکي گاه در ميان بازي با همبازيهاي خود دعوا ميکرد و مانند هر بچهي ديگري قلب کوچک او جايگاه کينه و دشمني نبود و بلافاصله با هم آشتي ميکردند.
   پدر و مادر عسگر توجه ويژهاي به او داشتند. او را بسيار دوست داشتند و بسيار عزيز بزرگ کرده بودند به طوري که هر حرفي ميزد با جان و دل آن را ميپذيرفتند. شايد آنان ميدانستند که او مدت زمان زيادي در ميان آنها نيست، پس بايد با تمام وجود در اين زمان اندک عشق و محبتشان را نثار وجود پاک و بيآلايش او ميکردند. با وجود توجه ويژهي مادر اين نوگل خندان گهگاهي پژمرده ميشد تا به مادر بفهماند که اين امانت الهي به توجه بيشتري نياز دارد. مادر عسگر، خانم زينب شهبازي، از بيماري عسگر ياد ميکند: "عسگر 3 ساله بود که سرخک گرفت و من به دنبال او صاحب دختري شده بودم؛ نام اين دختر ظريفه بود که يک سال و نه ماه از عسگر کوچکتر بود. در دوران بيماري عسگر، ظريفه هميشه در اطراف او بود و به دور سرش ميگشت حتي باقي ماندهي آبي را که براي عسگر ميگذاشتيم، بر ميداشت و ميخورد تا اينکه عسگر خوب شد و ظريفه سرخک گرفت و مرد". و اين خواست الهي بود تا به آنها بنماياند که هيچ کس در اين سراي فاني، جاودان نيست و همه، روزي کوله بار خود را بسته و سفر خواهد کرد، اگر چه کودک يا نوجوان يا جوان و يا پير باشد.
   خانوادهي حيدري براي اينکه روح و جان عسگر را يا ائمهي اطهار (ع) آشنا کنند در 4 سالگي او را براي زيارت حرم باشکوه امام رضا (ع) به مشهد برده بودند و براي او از همان جا کت و شلوار خريده بودند. گويي عسگر بعد از زيارت تبديل به مردي شده بود تا در آينده هدف مردانهي خود را به سرانجام برساند.
   خانوادهي حيدري در سال 50 يعني زماني که عسگر 3 ساله بود از محلهي دروازه مشگين نقل مکان کرده و به محلهي ائمه رفته و تا سال 55 آن جا بودند و از سال 55 تا سال 82 نيز در محلهي ارس زندگي ميکردند.
   ماهها و سالها ميگذشت تا اينکه عسگر دوران خردسالي خود را به پايان رساند و وارد دوران کودکي شد. پاييز 7 سالگي زمان آن بود که عسگر محل تعليم تربيت جديدي را تجربه کند. براي اين منظور وارد مدرسهي شاه عباس سابق واقع در کوچهي بازار مسگران ميشود. پدر وسايل مورد نياز فرزند را تهيه کرده و خود مرد کوچک خود را به مدرسه ميبرد و به دستان آموزش و پرورش ميسپارد. عسگر از اينکه قدم در اين مکان جديد گذاشته بسيار خوشحال بود. او تکاليف درسي خود را با شور و علاقه انجام ميداد و درسش هم خوب بود. عسگر در کنار تحصيل براي يادگيري فرشبافي از سن 7 يا 8 سالگي به همراه برادر به کارخانهاي در اطراف ميدان قيام ميرفت. کارخانهداران دو برادر به
نامهاي شفيع و بالاش بودند. آنها با ماشين دنبال عسگر و برادرش آمده و آنها را با خود ميبردند و زماني که مأموران دولتي براي سرکشي به کارخانه ميآمدند، کودکاني که آن جا مشغول يادگيري بودند، پنهان ميکردند چرا که در آن زمان بچهها حق کار کردن نداشتند. اما همت مردانهي عسگر به او اجازه نميداد که بيکار نشسته و تنها به کار کردن پدر نگاه کند بلکه او وظيفهي خود ميدانست که کمک دست پدر در بر آوردن مخارج باشد. عسگر در حالي که خصوصيات مردي در او عجين و سرشته گشته بود اما کودک درونش نيز شاد بود و همچنان شيطنتهاي خاص خود را داشت. مادر عسگر در حالي که لبخندي آميخته به غم بر روي لبان وي نقش بسته، چنين نقل ميکند: "سال 56 يا 57 که عسگر در مقطع ابتدايي درس ميخواند، در مدرسهها براي دانش آموزان تغذيهي رايگان ميدادند؛ تغذيههايي مانند شير و پسته و ... عسگر هميشه تغذيههاي خود را با خود به خانه ميآورد. گاهي نيزکه بدون تغذيه وارد خانه ميشد از او ميپرسيدم: "عسگر، پس شيرت کو؟ آن را با خود نياوردهاي؟" او در جواب ميگفت: مادر، شير را زير پايم گذاشته و ترکاندم". برادر عسگر، آقاي فرهاد حيدري، خاطرهاي از ديگر رفتار توأم با کودکي او نقل ميکند: "عسگر 9 ساله بود که مرا با خود براي ديدن فيلمي به سينما برد. ما صبح از خانه بيرون آمده بوديم و تا شب هنوز بيرون بوديم. بعد از اتمام فيلم راهي خانه شديم. ناگهان ديدم که قطرات اشک همچون مرواريدي درخشان از گوشهي چشمان او سرازير ميشود و صورت او را شست و شو ميدهد. به او گفتم: چرا گريه ميکني؟ او گفت: راه خانه را گم کردهايم. بالاخره همچنان به راه خود ادامه داديم تا اينکه به ميدان قيام رسيديم. در راه کارخانه داران فرشبافي يعني بالاش و شفيع را ديديم و آنها با ماشين خود ما را به خانه رساندند".
   عسگر دوران قبل از انقلاب را که ظلم و ستم و قساد سراسر ايران را در بر گرفته بود، نيز درک کرده بود هر چند که سن او اندک بود. در آن زمان افراد در کوچه و بازار قمار ميکردند و شيشههاي مشروب را سر ميکشيدند اما او همواره از اين کارهاي قبيح کناره ميگرفت. مادرش خاطرهاي قبل از انقلاب را بيان ميکند: "قبل از انقلاب بود و عسگر در آن زمان 6 يا 7 ساله بود. در آن مقطع زماني ما در محلهي ائمه زندگي ميکرديم و پشت خانهي ما خرابهاي بود که افراد در آن جا مشروب خورده و مست گشته و چاقو به دست گرفته، سبب اغتشاش در کوچه ميگشتند. در مقابل افرادي بودند که اجازه نميدادند کسي به آنها نزديک شود. يک روز عسگر نوشابهي سياه رنگي خريده و با خود به خانه آورده بود. من گمان کردم که او تحت تأثير اوباش محله قرار گرفته و مشروب خريده و آورده است. سر او جيغ و فرياد کشيدم و گفتم: "اين چيست که خريدهاي؟ اين حرام است و تو حرام وارد خانه کردهاي. زود باش ببر و آن را از هر جا و کسي که خريدهاي پس بده". عسگر مدام قسم ميخورد و ميگفت: مادر اين مشروب نيست، نوشابه است. اما من به حرف او گوش نميدادم و فقط ميگفتم: آن را ببر و پس بده. او نيز به خاطر احترامي که براي من قائل بود نوشابه را برد و پس داد". زماني که انقلاب شد، عسگر 10 ساله بود و او با وجود سن کمش علاقهي وافري به انقلاب و امام خميني داشت، حتي مرجع تقليدش در دورهي بعدي زندگي امام خميني بود. او معتقد بود که همه بايد به فرامين امام خميني گوش فرا دهند و سخنان او را چراغ راه زندگي خود نمايند تا بتوانند به سر منزل مقصود برسند. عسگر در اين دوران به فعاليتهاي مذهبي ميپرداخت. برادر عسگر دربارهي اين فعاليتها ميگويد: "عسگر 10 يا 11 ساله بود. هنوز مسجد اميرالمؤمنين ساخته نشده بود، بنابراين اهالي محله خانهاي از آن فردي به نان اسماعيل را به عنوان حسينيه براي ماه محرم آماده کرده بودند. ما با هم ميرفتيم و در آن جا سينه ميزديم. در مراسم نوحه خواني حضور يافته و در پاي سخنان روحانيان مينشستيم. روزي همه داشتند سينه ميزدند من هم در يکي از صفها ايستاده و مشغول سينه زني بودم. عسگر آمد و صورت مرا بوسيد و مرا از صف بيرون برده و در گوشهاي نشاند. من دوباره آمدم و سينه زدم. چندين بار اين عمل تکرار شد. من با خود گفتم: عسگر، چرا اين کار را ميکند. تا اينکه فهميدم که من نظم خاص سينه زني که افراد براساس آن سينه ميزدند، را بر هم ميزدهام".
   عسگر دوران ابتدايي خود را در همان مدرسه به پايان رساند. و همزمان با اتمام اين دوره با دوران کودکي نيز خداحافظي کرد و قدم در دوران نوجواني گذاشت. وضعيت اقتصادي خانوادهي حيدري در اين دوران خوب بود مخصوصاً از زماني که کارخانهي فرشبافي را در اردبيل راه انداخته بودند و پدر مسئول کارخانه و عسگر و برادرش، حميد، از استاد کاران اين کارخانه گشته بودند. از لحاظ اجتماعي نيز داراي شأن و مقام والايي در محلهي ارس بودند. عسگر در دوران نوجواني بعد از اتمام کلاس پنجم ابتدايي چند ماهي براي کار در رستوران راهي تهران شده بود اما بعد از مدتي دوباره به شهر و ديار خود بازگشت و براي ادامه تحصيل در مدرسهي راهنمايي قميصي در سال 1362 ثبت نام کرد. او روزها در کارخانه کار ميکرد و شبها به تحصيل ميپرداخت. اما مدتي از تحصيل در اين مقطع نگذشته بود که به خاطر کار در کارخانه به طور کامل درس و مدرسه را رها کرد. در اين دوران روح و جان عسگر همان طور که بر روي نقشهي فرش متمرکز بود و نخهاي فرش را گره ميزد و ثابت ميکرد، بر روي هدف والاي خود تمرکز ميکرد و آن را در ميان ذهن ثابت نگه ميداشت.
   عسگر در اين دوران همچنان به فعاليتهاي مذهبي ميپرداخت. او چنان عاشق امام حسين (ع) و ائمهي اطهار (ع) بود و معتقد بود که خون امام حسين و يارانش اسلام را زنده نگه داشتند. او براي اينکه گوشهاي از عشق و علاقهي خود را نسبت به امام حسين نشان دهد در ايام محرم و در سن 15 يا 16 سالگي در نقش حضرت ليلا شبيه خواني ميکرد تا وجود او آشکارا سختيها و مصيبتهايي که امام حسين و يارانش کشيدهاند، دريابد. عسگر در راستاي اين فعاليتها در انجمن اسلامي شهيد مطهري حاضر شده و در مراسم قرآن خواني و تجويد شرکت ميکرد. او همچنين به مطالعهي کتبي مانند کتابهاي شهيد مطهري و رمان ميپرداخت و در کنار اين امور براي تقويت قواي جسماني خود براي يادگيري کاراته در باشگاه خوشروز حاضر ميشد.
   عسگر در 15 سالگي دچار تغيير و تحول عمدهاي شده بود. او بسيار بچهي با محبتي بود. با پدر و مادر رابطهي خيلي خوبي داشت و مادر خود اذعان دارد که او را بيش از همهي بچههايش بيشتر دوست داشت. عسگر همچنان در کارخانه به پدر کمک ميکرد و در کارهايي مانند شستن فرش مادر را ياري ميداد. او با خواهران و برادران نيز رابطهاي گرم و صميمي داشت. اين رابطهي خوب او تعميم مييافت و خويشاوندان و همسايگان را نيز در بر ميگرفت. او هرگز با هيچ يک از بچههاي همسايه دعوا نميکرد. او عاشق صلهي رحم بود و به خانههاي خويشاوندان رفت و آمد ميکرد. همسايهها و خويشاوندان نيز همواره از اخلاق خوب و خوشرويي او ياد ميکنند.
   در خانهي گرم و صميمي خانوادهي حيدري، عليرغم مهر و محبت، سلسله مراتبي وجود داشت و اين سلسله مراتب حفظ ميشد که در رأس اين سلسله پدر و مادر قرار داشت و عسگر همواره احترام آنها را نگه ميداشت و اگر چه براي تمامي بزرگترها احترام قائل بود اما بيش از همه احترام پدر و مادرش را نگه ميداشت.
   عسگر در اين دوران به اهميت تحصيل پي برده بود و از اينکه درس و مدرسه را رها کرده بود خود را سزاوار سرزنش ميدانست اما ديگر نميخواست که جز او فرد ديگري در خانواده اشتباه او را تکرار کند، به همين جهت برادران و خواهران را به درس خواندن توصيه ميکرد. برادر عسگر در ضمن خاطرهاي اين توصيه را نقل ميکند: "سال 1361 بود. عسگر به من فرشبافي ياد ميداد. ناگهان در حالي که لبخند دلنشيني گوشهي لبش را زينت داده بود، سيلي محکمي به گوش من نواخت. از او علت زدن را پرسيدم. گفت: فرش بافتن را کنار بگذار و درست را بخوان. هيچ چيز بهتر از درس خواندن نيست". ايشان اين را بهترين درسي ميداند که عسگر به او داده است.
   عسگر چنان بچهي خونگرمي بود که با تمام بچههاي محله دوست بود و هيچ گاه هيچ يک از آنها را نميآزرد اما دوستي او در اين دوره از زندگي با بايرام طايفي بسيار مستحکم و پايدار بود.
   روزها همچنان سپري ميشد تا زمان آن فرا رسيد که عسگر به هدفي که از سالها پيش روح و جانش را با آن گره زده بود، جامهي عمل بپوشاند. او در تاريخ 25/ 2/ 1363 که با احتساب سن واقعي او 16 ساله بود براي اينکه راهي جبهه شود، اقدام به بزرگ کردن سن خود نمود. مادر عسگر چگونگي اين ماجرا را اين گونه تعريف ميکند: "عسگر به پدرش گفت که سن مرا بزرگ کن. پدر نيز به همراه عسگر راهي بانک شد. او 800 تومان جلوي ميز بانک گذاشته و از کارمندان ميخواهد تا سن عسگر را بزرگ کنند. کارمندان بانک به او ميگويند: پدر، چه کار ميکني هم پولت را ميدهي و هم سن پسرت را بزرگ ميکني؟ او با شنيدن اين سخن تحت تأثير قرار گرفته و پول را برداشته و از بزرگ کردن سن عسگر منصرف ميشود. اما عسگر دست در دامان پدر ميزند و با چشمان معصوم خود به او خيره ميشود و به پدر اصرار ميکند تا در نهايت پدر تسليم شده و بر ميگردد و سن پسر را بزرگ ميکند. در آن جا شناسنامهي جديدي به عسگر ميدهند که تاريخ تولد آن 2/ 3/ 1345 بود و شناسنامهي قديمي را پاره ميکنند. پدر عسگر با ديدن اين صحنه ناراحت شده بود. وقتي به خانه آمد به من گفت: زينب، عمر پسرمان تا همين جاست. گفتم: يعني چه؟ گفت: شناسنامهي اولش را پاره کردند. من نيز با شنيدن اين حرف ناراحت شدم. پدر عسگر با ديدن رنگ و روي من براي اينکه مرا دلداري دهد، گفت: خانم ناراحت نباش، شناسنامه که کاغذي بيش نيست، ان شاء الله اتفاقي نميافتد". گويي پدر به فراست دريافته بود که ديگر زمان تحويل امانت به صاحب اصلي آن فرا رسيده است.
   آري، ديگر زمان آن بود که عسگر، آن کسي که در هنگام مشکلات تکيهاش به خدا و پدرش بود؛ او که آرزوي ادامه تحصيل داشت و او که همواره به فرامين پروردگار خود لبيک ميگفت راهي دياري گردد که همچون خود او ساده و بيآلايش بود. مادر عسگر از پاي بندي او به نماز اول وقت ياد ميکند: "عسگر هميشه نمازش را اول وقت
 ميخواند. ساعت 4 صبح براي اداي نماز بيدار ميشد. يک سال قبل از رفتن به جبهه برادر بزرگش با چند تن از دوستانش از طرف پايگاه شهيد مطهري به کوه سبلان رفته بودند. هنگام برگشت تصادف کرده بودند. من گمان کردم که آنها از کوه سقوط کردهاند و يا اسلحه شليک شده است. بيتابي ميکردم. عسگر را از خواب بيدار کردم و به او گفتم برادرت مرده، بيدار شو. اما او تا نمازش را نخواند، دنبال آنها نرفت. گفتم: پسرم چقدر خونسردي؟ گفت: مادر، اول نماز بعد کارهاي ديگر".
   سرانجام عسگر که معتقد بود در اين جنگ که عراق به ايران تحميل کرده است، بايد براي حفاظت از دين عليه آنها جنگيد. او به خاطر دفاع از دين و کشور راهي جبهه شد. اگر چه مادر با رفتن او مخالف بود، اما او براي رسيدن به آرزويش که شهادت بود، بايد راهي جبهه ميشد و اصرارهاي مادر نتيجهاي در بر نداشت. عسگر براي انجام خدمت سربازي در مرداد ماه 1363 از طريق سازمان سپاه پاسداران و واحد سپاه اردبيل براي اداي وظيفهي ديني راهي جبهه شد. او به عنوان رزمنده در تيپ 40 مستقل توپخانهي رسالت که در 20 کيلومتري تبريز واقع بود، انجام وظيفه کرد و در اواخر سال 1363 در عمليات بدر شرکت کرد. مادر از روز رفتن او به جبهه ميگويد: "با وجود اينکه من با رفتن او به جبهه مخالف بودم، او آمد و دستانش را دور گردنم حلقه زد و صورتم را بوسيد و گفت: مادر، من فعلاً به جبهه
 نميروم فقط براي نام نويسي ميروم. اما ساکش را برداشته بود. من براي اينکه از نزديک چشم در چشم او نشوم به پشت بام خانه رفتم. از بالا ميديدم که عسگر از پلهها بالا و پايين ميرود. تا اينکه بر شک و ترديد خود غلبه کرد و از خانه بيرون رفت. به پدرش گفتم مقداري پول به او بدهد. و بعد از رفتن عسگر، پدرش را فرستادم تا از مسجد "آقا مسجد" که قرار بود عسگر از آن جا اعزام شود، خبري بياورد. او آمد و گفت ساعت 2 بعد از ظهر آنها را اعزام
کردهاند".
   عسگر دورهي آموزش خود را در مريوان ديد. در طي اين دوره پوست دستانش که روزگاري گرههاي تو در توي فرش را ميبافت تا آن فرشها زير پاي مردم را زينت دهد، وارفته و پوست داده بود. برادر عسگر خاطرهاي از اوايل دورهي آموزشي وي نقل ميکند: "من کلاس چهارم ابتدايي بودم و در کلاس مشغول درس خواندن بودم. ناگهان ناظم مدرسه آمد و مرا صدا زد و گفت: تلفن داري. رفتم و گوشي تلفن را برداشتم در حالي که حتي نميدانستم گوشي را چگونه در دست بگيرمو از پشت گوشي کسي گفت: سلام. گفتم: سلام. گفت: خوبي فرهاد. گفتم: عسگر تويي. و شروع به حرف زدن با يکديگر کرديم. بالاخره بعد از تعطيلي مدرسه با شور و شوق خاصي و با قدرت تمام از مدرسهي شهيد جدي در دروازه مشگين تا محلهي ارس را دويدم. و با خوشحالي خبر زنگ زدن برادر را به مادر دادم. عسگر در اين دوران از همه ياد ميکرد و همين که به تلفن دسترسي مييافت به هريک از خويشاوندان که تلفن داشتند، زنگ ميزد. او به همه حتي بچهها شخصيت ميداد و به آنها احترام ميگذاشت و ارزش زيادي براي آنها قائل بود".
   عسگر بعد از رفتن به جبهه هر سه ماه 5 يا 10 روز براي مرخصي به اردبيل ميآمد. او در اين دوران چنان شيفتهي شهادت گشته بود که مادرش ميگويد: هميشه جملهي "من شهيد ميشوم" ورد زبانش بود و همواره بر روي همه چيز مينوشت: "عسگر حيدري شهيد ميشود".
   عسگر در مدت 18 ماهي که در جبهه حضور داشت همهي همرزمان را مجذوب خود کرده بود و همگي از سادگي و بيآلايشي او و چگونگي عبادت او و مخصوصاً نماز خواندن او ياد ميکردند.
   روزها و ماهها در جبهه ميگذشت و عسگر اگر چه در آن جا سختي ميکشيد اما هرگز شکايتي بر زبان جاري
نميکرد و فقط ميگفت: آن جا راحت هستيم. تا اينکه آخرين مرخصي او فرا رسيد. او در اين مرخصي با همهي اقوام و همسايهها خداحافظي کرد. گويي ميدانست که اين آخرين ديدار اوست و پرندهي مرگ او را با خود به پرواز در خواهد آورد. او در اين مرخصي زماني که قصد برگشت به جبهه را داشت، همراه برادرش، فرهاد، سوار دوچرخه شده بود و برادر را جلوي دوچرخه نشانده بود. او براي اينکه سريعتر به هدف خود برسد پدالهاي دوچرخه را با تمام قدرت به حرکت در ميآورد. برادر عسگر ميگويد: "آخرين بار با هم به اتو ترانزيت رفتيم. او در حالي که آواز ميخواند پدالهاي دوچرخه را به حرکت در ميآورد. وقتي رسيديم به او گفتم: عسگر، بيا با هم روبوسي کنيم. او گفت: نه، جلوي مردم عيب است. تو دوچرخه را بردار و به خانه برو".
   روزها در جبهه سپري شد تا هشتم اسفند ماه سال 1364 از راه رسيد و عسگر حيدري در استان کردستان و در سليمانيهي عراق هم مرز مريوان در اثر درگيري با نيروهاي بعثي عراق و اصابت ترکش به پاي چپ و پهلو به آرزوي بزرگش يعني شهادت دست يافت. همرزمان وي نحوهي شهادت او را براي خانوادهاش چنين نقل کردهاند: "هواپيماهاي عراقي آمده بودند و قصد داشتند که توپخانهي رسالت را بزنند. ما همه رفتيم و پناه گرفتيم و شهيد را در حالي که تفنگ در دست مشغول گذاشتن گلوله بود، صدا ميکرديم و ميگفتيم: حيدري بيا و پناه بگير. اما تا او گلوله را در تفنگ بگذارد، هواپيماهاي عراقي او را زدند و او به مقام والاي شهادت نايل شد".
   حال زمان آن بود که خانوادهي حيدري از اين افتخاري که نصيبشان شده و امانت خود را در نهايت راستي و درستي به صاحبش بر گرداندهاند، آگاهي يابند. شهيد عسگر حيدري در وصيت نامهاي که در تاريخ 2/ 12/ 1363 تنظيم کرده، فرزند را امانتي الهي در نزد والدين ميداند که بايد روزي به صاحب آن برگردانند: "اي پدر و مادر گرامي اين را بايد بدانيد که فرزند شما امانتي از جانب خداوند متعال است که شما بايستي او را در راه حق و حقيقت پرورش دهيد و هر گاه که لازم بود اين امانت را به او باز گردانيد و هر چه اين امانت را زودتر به صاحبش بازگردانيد خيال خود را
آسوده تر کرده ايد و از اينکه اين امانت را به خوبي محافظت نموده ايد، احساس افتخار نماييد".
   برادر شهيد چگونگي خبر شهادت وي را اين گونه نقل ميکند: "اسفند ماه بود و هوا خيلي سرد بود. کوچهي ما آن زمان آسفالت نشده بود و در آن شن ريخته بودند. من در خانه بودم و در کلاس اول راهنمايي مشغول تحصيل بودم. بنياد شهيد در آن زمان ماشين زردي داشت و پشت آن اتاقکي درست کرده بودند. هر وقت که اين ماشين جلوي درب خانهاي ميايستاد، خبر شهادت را به همراه داشت. آقايي با همان ماشين جلوي در خانهي ما ايستاد. پدر از خانه بيرون آمد. همين که او را با آن ماشين ديد، به در خانه تکيه داد و نشست. او گفت: حاج آقا اتفاقي افتاده، اجازه دهيد شما را به بيمارستان برسانيم. اما پدر رو به او کرد و گفت: عسگر شهيد شده است. آن مرد به دروغ گفت: نه، فقط زخمي شده است. اما پدر باور نکرد. فرداي آن روز رفتيم و جنازه را ديديم".
   مادر شهيد نيز ميگويد: "من به همراه دختر کوچکم، فاطمه، خانهي برادر شوهرم بودم که خبر را آورده بودند. بعد از اينکه به خانهي خودمان رفتم. پدر شهيد ماجرا را برايم تعريف کرد. من شروع به جزع و بيتابي کردم. من هرگز اجازه نميدادم که شهيد عکس بياندازد، چون معتقد بودم که اگر عکس بياندازد، شهيد ميشود. اما شهيد دو عکس داشت که آنها را به ديوار اتاق زده بود. من در حالي که به عکس شهيد خيره شده بودم و اشک تمام صورتم را فرا گرفته بود، ميديدم که همسايهها قصد دارند، يکي از عکسها را از روي ديوار بردارند. گفتم: با عکس عسگر چه کار داريد؟ برادر شهيد، حميد، در حالي که گريه ميکرد، به دروغ گفت: مادر اتفاقي براي عسگر نيفتاده، او فقط مجروح شده و در تبريز است. فردا صبح دو شهيد به شير خورشيد آورده بودند، مرا آن جا بردند در دل دعا ميکردم که فرزند من جزء اين شهدا نباشد. جلو رفتم. پاسداري روي شهدا را باز کرد. عسگر را ديدم، رنگ صورتش تغيير نکرده بود، نور از صورتش ساطع ميشد. با ديدن او دوباره شروع به گريه و زاري کردم. افرادي که آن جا بودند، قصد داشتند مرا از بالاي جنازه دور کنند. اما پاسدار گفت: کاري به او نداشته باشيد. من گريه کنان به دنبال زخم پسرم بودم و ديدم که از ناحيهي پهلو و پا زخمي شده است. با خود گفتم: شهادت افتخار است و عسگر من فداي حضرت علي اکبر و قاسم (ع)". و اين گونه بود که يکي ديگر از مردان خدايي به نداي پروردگار خود لبيک گفت و به وصال معشوق و محبوب والاي خويش رسيد و با رفتن او زمينيان ندا در دادند که:
از جمع خوب رويان يک يار هم زبان رفت                در بهت و حسرت ما با يک غم نهان رفت
هر جا که رفت روحــــش همواره شاد بادا               هر چند که از سر ما آن سرو سايه بان رفت
   پيکر پاک و مطهر شهيد عسگر حيدري در جمع مردم غيور اردبيل تشييع شد و در گلزار شهداي غريبان در دل خاکي گذاشته شد که در ازل وجودش از آن سرشته شده بود. پدر شهيد آقاي حسن حيدري 5 ماه بعد از شهادت پسر در تاريخ 29/ 4/ 1365 در اثر سکته فوت کرد و او نيز سراي فاني را به مقصد جهان باقي با افتخار و عزت ترک کرد.
"روحشان شاد و يادشان گرامي"

خواندن 1100 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family