شهید

قاسم عبدالعلی اوغلی

شنبه, 23 تیر 1397 11:22 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

در سومین روز از آذر ماه سال یک هزار و سیصد و نوزده در خانه ی آقای محمد عبدالعلی اوغلی در روستای میرکندی (واقع در 9/8 کیلومتری شهرستان مشکین شهر) با فریاد مادری کودکی چشم با جهان گشود.

 

زندگينامه: 

شهیدقاسم عبدالعلی اوغلی
در گلشن عشق آب و تاب است شهید              شیرازه سرخ انقلاب است شهید
در سومین روز از آذر ماه سال یک هزار و سیصد و نوزده در خانه ی آقای محمد عبدالعلی اوغلی در روستای میرکندی (واقع در 9/8 کیلومتری شهرستان مشکین شهر) با فریاد مادری کودکی چشم با جهان گشود. پدر در گوش کودک بعد از خواندن اذان نامش را قاسم نهاد. قاسم در یک خانوادۀ شش نفری با سه خواهر و یک برادر که خود چهارمین فرزند خانواده بود زندگی می کرد.
فرزند شهید آقای محمد عبدالعلی اوغلی از پدرش چنین می گوید :
بنا به آنچه از بزرگان فامیل شنیده بودم. پدر شهید از طریق کشاورزی و پرورش احشام نیاز خانواده شان را تأمین می کرده. پدرم در آن زمان به دلیل نبودن مدرسه در روستای میرکندی سابقه ی حضور در سنگر علم و دانش را برای مبارزه با جهل و بی سوادی را نداشتند.
مادرم مرحومه صغری عباس زاده بود. خانوادۀ پدر و مادرم هر دو در روستای میرکندی ساکن بودند. از طریق رفت و آمدی که داشتند و شناختی که از هم داشتند و می دانستند که می توانند همدیگر را خوشبخت کنند راضی به ازدواج با هم شدند. مراسم عقد و ازدواج آنها بسیار ساده و با یک جشن برگزار شده بود. پدر و مادر شهید به رحمت خدا رفته بودند و سه خواهرش با شهید زندگی می کردند. پدر و مادرم در تاریخ 8/12/1341 با هم ازدواج کرده بودند پدر و مادرم رفتار خوبی با هم داشتند همدیگر را بسیار دوست داشتند به همدیگر احترام و ارزش خاصی قائل بودند. ثمرۀ ازدواج شان چهار دختر و دو پسر بود. فرزند ارشد خانواده من بودم. پدرم فرزندانش را بسیار دوست داشت. از وقتی چشم باز کرده از پدرم شناخت پیدا کرده بودم ایشان را به گونه ایی یافته بودم که با اینکه کار می کرد و بعضی مواقع دیر وقت به خانه می آمد ولی کار زیاد مانع از آن نمی شد که از مسائل خانه غافل بماند. پدرم در روستاهای اطراف به تعمیر وسایل نفتی مشغول بود و از این طریق نیاز خانواده را تأمین می کرد.
پدرم واقعاً مومن و دیندار بودند خودش همیشه نمازش را می خواند روزه اش را می گرفت ما را هم به این فریضه ی الهی دعوت می کرد. به بزرگان و اقوام سر می زد و حالی از آنها می گرفت. پدرم اوقاتی را که در خانه به سر می برد ما را دور خود جمع می کرد با ما بازی می کرد. پدرم علاقه ی خاصی به اشخاص مومن داشت از کسی هم بدش نمی آمد فقط سعی می کرد کسی که از راه خدا دور هست هدایت شان کند.
پدرم بسیار مومن بودند همیشه به خدا توکل داشتند در برابر مشکلات فقط به خدا روی می آورد و از او طلب یاری و مساعدت می کرد.
پدرم چه با والدین خودش و چه با والدین مادرم رابطه ی گرم و صمیمی داشتند. همیشه در احترام گذاشتن به آنها از دیگران پیشی می گرفت. از جمله آرزوی پدرم این بود که همیشه می گفت ای کاش امام خمینی به ایران بیاید و من بتوانم امام را زیارت کنم.
پدرم با ما رفتار بسیار خوب و صمیمی داشت همیشه ما را به رعایت احکام و فرائض دینی دعوت می کرد. رابطه ی من با پدرم علاوه بر رابطه ی فرزند و پدری یک رابطه ی برادرانه بود. من فرزند ارشد خانواده بودم مسلماً ارتباط من و پدرم با هم زیاد بود. هر چند خانواده ایی بودیم که از لحاظ مالی چندان در رفاه نبودیم ولی همیشه خدا را شکر می کردم که در چنین خانواده ایی خوب و صمیمی زندگی می کنم.
رفتار پدر و مادرم بسیار خوب و منطقی بود. با هم رابطه ی صمیمی داشتند پدرم از طریق تعمیر وسایل نفتی در روستا و اطراف روستا، نان شب مان را تأمین می کرد. هر روز می دیدم موقعی که از سرِ کار می آمد مادرم به استقبالش می رفت کمکش می کرد تا جورابش را در آورد. آب می ریخت تا دست و صورتش را بشوید. پدرم با آن که سواد نداشت ولی بسیار آگاه، منظم و مقتدر بود. در اوایل انقلاب اسلامی از امام خمینی زیاد صحبت می کردند. پدرم با اباذر بیرامی بسیار دوست صمیمی بود هر روز در خانه های اهالی روستا دور هم جمع می شدند و از انقلاب و اهداف امام خمینی حرف می زدند مردم را با اهداف امام آشنا می ساختند. پدرم بسیار مومن و مقتدر بودند در مراسم تعزیه ی حسینی حضور فعالی داشت همیشه لباس و وسایل شبیه گردانان را پدرم آماده می کرد. که هنوز هم در مساجد روستای میرکندی به عنوان یادگاری نگه داشته اند پدرم با اینکه بی سواد بود ولی به درس خواندن ما زیاد تاکید می کرد.
از دیگر توصیه های پدرم این بود که همیشه سعی کنید دوستانی برای خود انتخاب کنید که شباهت زیادی از لحاظ اعتقادی و اخلاقی به شما داشته باشد.
چون پدرم برادری نداشت و اقوام زیادی هم نداشت همیشه با مادرم مشورت می کرد و می گفت غیر از تو نزدیکترین کسی را ندارم. عمه هایمان با ما زندگی می کردند پدرم آنها را بسیار دوست می داشت هر سه عمه هایم را پدرم شوهر داد. در عروسی آنها سنگ تمام گذاشت.
از پدرم خاطـره ایی در ذهن دارم :
پدرم در روستاهای اطراف وسایل نفتی مردم را تعمیر می کرد. روزی با پدرم از روستای احمدبیگلو پیاده می آمدیم. برای تعمیر وسایل رفته بودیم. پدرم در راه مرا صدا زد و گفت: اگر من بمیرم چه کار می کنی؟ گفتم: این چه حرفی است که شما می زنید. دو هفته سپری می شد. به گفته ی پدرم اوضاع کشور حتی در شهرهای کوچک به هم خورده بود. اوایل انقلاب بود. پدرم تمام فکر و ذکرش شده بود انقلاب و امام و ...
یک روز قبل از شهادتش که دور هم در خانه جمع بودیم حرفهای عجیب و غریبی می زد ما را به گوش دادن به حرفهای مادرمان در همه وقت توصیه می کرد. به مادرم سفارش می کرد که در تربیت ما سنگ تمام بگذارد.
سی امین روز از دی ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت بود. پدرم صبح خیلی زود از خواب بر خواسته بود. به خانه ی آقای اباذر بیرامی رفت بعد از دقایقی دیدم حدود سی، چهل نفر از اهالی روستا جمع شده اند. فهمیدم به مشکین شهر می روند تا نفرت خود را در تظاهراتی از شاه اعلام دارند.
از پدرم خواستم تا مرا هم با خود ببرد. اول راضی نمی شد ولی با اصرار زیاد من با اهالی روستا حدود چهل نفری راهی مشکین شهر شدیم. من چهارده ساله بودم. جمعیت زیادی آنجا بودند تقریباً نزدیک اذان مغرب بود. گفتند همه پراکنده شوید وگر نه با تانک همه را می زنند کسی فرا نکرد به غیر از عده ایی محدود.
از پادگان تانک ها بیرون آمدند همه به گوشه ایی فرا می کرد در حالیکه شعار می دادیم در این میان پدرم را گم کردم. عده ایی مجروح شدند عده ایی هم شهید. آن روز تا ساعت ده شب در تظاهرات بودیم با عده ایی از اهالی روستا برگشتیم.
به خانه که رسیدم دیدم تمام فامیل خانه ی ما جمع شده اند. با خودم گفتم: حتماً اتفاقی افتاده. وارد خانه شدم دیدم پدرم تیر خورده. لباس پدرم از ناحیه ی سینه اش خونی بود. تیر از پشت پدرم اصابت کرده بود. در حالیکه نگاهش را به چشم های مادرم دوخته بود. و با حرکات دستش چیزهایی به مادرم می گفت جان سپرد.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد .../

خواندن 1111 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family