شهیدعباس تدین
"نصفههاي شب كه از خواب بلند شدم ديدم رختش را جمع كرده و روي زمين دراز كشيدهاست وقتي از او پرسيدم كه چرا چنين كردي گفت: مادر انصاف نيست كه رزمندگان روي شنهاي داغ بخوابند و من روي رختهاي راحت. آنها آب داغ و نان خشك بخورند و من در اينجا به فكر درس و مشق باشم."
او در اواسط نوجواني بود كه به آنچه خطاب به مادرش برزبان آورده بود، عمل كرد و در كلاس سوم راهنمايي بود كه كتاب درسياش را با خود به جبهه برد تا در آنجا، اگر فرصتي يافت درس هم بخواند. او كه بود و چه نشانهاي داشت؟
او عباس تدين بود كه در بهار سال 1347 در روستاي "ملاكندي" به دنيا آمد. دومين فرزند خانواده بود. هنگامي كه پدر برايش شناسنامه ميگرفت او را به همان نام ثبت كرده بودند.
خانواده وضعيتي مالي خوبي نداشتند. عباس سالهاي اول دوران خردسالي را در دامن و كنار دست مادرش گذراند تا آنكه خانواده به پارسآباد نقل مكان كردند و هنگامي كه پا گرفته و به دوران كودكي نزديك شد، با بچههاي ديگر محله، به مسجد صاحبالزمان رفت و به ياد گرفتن روخواني قرآن پرداخت. بچهاي بود آرام و متواضع كه هرگز سر چيزي عناد نميكرد.
دوران كودكي عباس همچنان در تنگدستي سپري شد. به هرحال مادر كه به فرزندش و درس خواندن او علاقه داشت، او را در مدرسه ابتدايي طالقاني فعلي نامنويسي كرد و روز اول با خود به مدرسه برد. او حالا به ياد ميآورد كه در آن روز پاييزي، آن سوي پنجره ايستاد تا ساعات درس به پايان رسيد و عباس را با خود به خانه آورد و اين كار را ادامه داد تا آنكه عباس به مدرسه عادت كرد.
مادرش ميگويد: خيلي ساكت بود و اخلاق پسنديدهاي داشت. تغذيهاي را كه از مدرسه ميگرفت به خانه ميآورد و به من و خواهرانش هديه ميكرد.
با منشي از اين دست بود كه عباس وارد دوران نوجواني شد. انقلاب پيروز شده بود. وضعيت خانواده هيچ فرقي نكرده بود. عباس در مدرسه شهيد رجايي پارسآباد ثبت نام كرده بود. جنگ شروع شده بود. اما شرارههاي آن هنوز ذهن نوجوانان را تسخير نكرده بود. وقتي كه دو سال از آن زمان گذشت، همه چيز فرق كرده بود. نوجوانان خطر را خيلي نزديك احساس ميكردند و بار مسئوليت رهايي كشور را به دوش ميكشيدند. عباس يكي از اين نوجوانان بود كه كتاب درسي خود را برداشت و تصميم گرفت ادامه كلاس سوم راهنمايي را اگر ممكن شد در جبهه بخواند.
فعاليت در مسجد و پايگاه مقاومت و سپاه روح و روان او را راحت نميكرد، او بلندتر و برافراختهتر ميانديشيد: "بايد مستقيماً به عنوانِ بسيجيِ سيدِ بزرگِ انقلاب، در جنگ شركت مي كرد."
آنكه به امام خميني سيد بزرگ ميگفت نوجواني بود داراي دستهاي ابزارمند كه به خوبي از عهدة تعميرات سيمكشي وسايل برقي بر ميآمد. با همه خوب تا ميكرد و به پدر و مادرش بسيار حرمت مينهاد و به عنوان متمم همة اينها نسبت به بيتالمال حساسيت فراواني داشت. آخر او با سپاه در ارتباط بود و به نوعي "امين اموال" شمرده ميشد.
آن موقعها پدرش مريض بود. عباس آرزو داشت پدرش بهبود يابد. اگر براي مادر مشكلي پيش ميآمد فرزندش او را دلداري ميداد و ميگفت: صبركن مادر بگذار كمي بزرگتر شوم آنگاه ديگر روي مشكلات را نخواهي ديد.
نوجوان بود و نميدانست مشكل ممكن است چه ابعادي داشته باشد و از چه منافذي بروز نمايد. فقط چهارده سال داشت كه به جبهه رفت در حالي كه ميخواست روزي در آينده مكانيك شود.
هنوز خطش سبز نشده بود كه از مادر خواست از پدر مريضش مواظبت كرده و هميشه در نماز جمعه شركت كند و به جبهه رفت.
كسي كه جبهه را با مهرباني و آرامش خود پر كرده بود، عباس تدين بود كه مسئوليت دستة بيسيم را به عهده داشت و آنگاه كه در تاريخ 6/4/1362 سوار بر موتورسيكلت درصدد تعيين موضع بود، دچار تصادف گرديد و شهيد شد.
مادرش جسته گريخته اينها را ميگويد و به ياد ميآورد كه "در آخرين مرخصياش ديدم كه رنگ از رخسارهاش پريده است. گفتم پسرم آنجا مگر غذاي درست و حسابي نخوردهاي آخر رنگ رخساره نداري. با اصرار او را به كبابي سر كوچه بردم و چند سيخ كباب برايش گرفتم. او خورد و من يك دل سير نگاهش كردم.
وقتي كه مادر صحنه تصادف را به ياد ميآورد، حرفهايش بوي داغ تازه ميگيرد و ميگويد فقط يك روز مانده بود كه پسرم ترخيص شود.
عباس تدين حسينخانلو در ملاكندي به دنيا آمد و در پارسآباد بزرگ شد يعني نوجوان شد و در دزفول بود كه پر كشيد و در ملاء اعلا منزل گرفت.