شهید سلیمان سلیمی
سليمان سليمي فرزند اسماعيل و مدينه چهارمين فرزند خانواده بود كه در روز 5 تير ماه سال 1346 در اصلاندوز به دنيا آمد. پدرش جزء كسبه آزاد بود و از طريق داد و ستد و تجارت جزء وضعي پيش آورده بود كه خانوادهاش به راحتي و رواني زندگي كنند.
مادر او را از سينه شير داد و بزرگ كرد و آنگاه كه سليمان راه رفتن ياد گرفت با پسرعموها و همسايهها به "قايم باشك" و "اوجونگ بوجونگ" پرداخت و بعد با بازيهايي مانند " لوپورت داشي" اندك اندك خود را آماده كرد تا وارد بازيهاي بزرگتر و جديتر زندگي گردد.
دوران كودكي او همچنان در اصلاندوز گذشت پدرش او را در مدرسه ابتدايي مولوي ثبت نام كرد و سليمان راحت به مدرسه رفت و با كودكان مأنوس شد. اما عليرغم سعي زياد دانشآموز برجستهاي به حساب نميآمد. تا جايي كه در همان دوره ابتدايي ترك تحصيل كرد و در مغازه به عنوان كمكدست پدرش به كار پرداخت.
دوران نوجواني او در حالي سپري ميشد كه كشور درگير جنگ بود و هر چند ماه يك بار پيكر شهيدي زنگ هشدارباش را در اصلاندوز به صدا در ميآورد. سليمان در اين موقع بسيجي فعال پايگاه مقاومت اصلاندوز بود.
از ميانههاي دوران نوجواني بود كه پايش به جبهه بازشد و به طور متناوب با تناوب زماني خيلي كوتاه ادامه يافت. تا آن بزرگترين حادثه حيات او به وقوع پيوست.
نوجواني بود با موهاي كم پشت صورت، ميانه بالا و چهارشانه كه سرش موهاي نرمي داشت و عينكي با جام نسبتاً بزرگ شيشهاي ميزد.
بارها به جبهه رفت و هر بار درسمتهاي مختلف تخريبچي، بيسيمچي، تعاون و امداد و پياده و راننده، لياقت و شايستگي خود را ثابت كرد.آنگاه كه جبهه تمام وقت او را پر نكرده بود، هر چند گاه يك بار قلاب ماهيگيري خود را برميداشت و به ساحل ارس ميرفت و ماهي ميگرفت.
سليمان! چه آنگاه كه هنوز شور جبهه او را به جنگ با دشمن سوق نداده بود و آنگاه كه غالب اوقاتش در جبهه ميگذشت، به پدر و اطرافيان در سطح عالي احترام ميگذاشت و از آنچنان روحيه همكاري و اشتراك مساعي برخوردار بود كه خيلي زود جوهر حقيقي خود را نشان ميداد. چنين بود كه توجه همرزمان جهادي را برانگيخت و از سوي آنان به همكاري دعوت شد.
آخرين بار كه به جبهه ميرفت از سوي جهاد سازندگي پارسآباد اعزام شد، راننده لودر بود. اين جهادگر نوجوان تمام مناطق جنوب و غرب كشور را ميشناخت.
در عمليات خيبر كه به عنوان نيروي تعاون و امداد حضور داشت، رزمندة آشنايي او را ديد كه زير بمباران شديد، اجساد شهداء را از خط مقدم به پشت جبهه منتقل ميكند. او دست بر شانة سليمان نهاد و گفت: "مواظب خودت باش" سليمان كه همچنان كه سرگرم كار خود بود، پاسخ داد: "حالا وقت مواظبت از خود نيست."
واقعاً حالا وقت مواظبت از خود نبود. او خاكريز ميساخت، سنگرهاي دسته جمعي درست ميكرد و فعاليتش ساعت و زمان مشخصي نداشت. فعاليتش به تمام معناي كلمه، جنگي بود. او از انجام خدمت در جبهه لذت ميبرد. اين را به يك همرزم گفته بود.
اكنون در زادگاهش چهرة شاخصي بود هم به عنوان جواني خوش هيكل و نورسيدهاي كه تعهد جنگيدن با دشمنان كشور را قوياً احساس ميكرد و هم به عنوان كسي كه در ابتدا پدرش به دليل صغر سن مانع حضور او درجبههها ميشد.
اكنون ديگر ممانعتي در كار نبود. غالباً در جبهه بود و زمان بودن در جبهه را تمديد ميكرد و در جبهه ميماند. از رزمندگان آن روز، كساني كه او را به ياد ميآورند ميگويند: كودكسال بود، "بچه" متين و باوقاري بود پاك و پاكدامن بود و هنوز شكل كامل فيزيكي خود را نيافته بود كه براي آخرين بار به جبهه اعزام شد.
مادرش را به جمع خانواده سپرد و از آنها خواست از انقلاب حمايت و پشتيباني كنند. رفت.
سه ماه بود كه رفته بود. مأموريت خود را تمام كرد و در همان جبهه تمديد نمود. سه ماه گذشت و او خاكريزهاي فراواني ساخت.
آن روز كه در جزيزه مجنون هوا سخت گرم بود، حوالي ظهر بود و او لودر خود را هدايت ميكرد، تيري مستقيم شيشه لودر را شكست و در پيشاني نوجواني نشست كه دنياي همت بود و ارادهاي به وسعت آسمان داشت. سرش بر روي فرمان لودر قرار گرفت و ماند.
پنج روز بعد خبر به زادگاهش رسيد. حالا به دنبال عكسش بودند. او بيش از همه با "رحمان" صميمي بود، همه ميدانستند كه ميتوان بهترين عكس او را از رحمان تهيه كرد از رحمان سليمي.
رحمان در خواب صبحگاهي بود كه برادرش حسين آمد و عكس سليمان را خواست.
ـ خير باشد؟!
ـ شهيد شده!!
رحمان بيهوش شد و آنگاه كه به هوش آمد ديد كه مردم جسدي را به سوي مزار شهداء حمل ميكنند. او هم به جمع پيوست. به مزار شهداء رسيدند. نماز ميت برگزار شد و آنگاه كه ميخواست وداع ابدي صورت گيرد، مسئولان بنياد شهيد گفتند: هر كس ميخواهد بيايد پيكر مطهر شهيد را معاينه كند. پدر رفت بعد مادر و رحمان، هر سه ديدند . گلولهاي از سمت راست پيشاني وارد و از سمت چپ خارج شده بود.
بدرود سليمان نوجوان و دريا دل!! سلام سليمان شهيد.