شهید

حسرت الله واحد پرست

چهارشنبه, 20 تیر 1397 12:04 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

 درآبادی درو،از توابع بخش شاهرود  شهرستان خلخال از پدر ی به نام محمد علی واحد پرست و مادری به نام فیروزه یحیی پور،چهار فرزند به دنیا می آیند، که اولین آن ها در شانزدهم خرداد سال 1341 پا به عرصه هستی می گذارد .

 

زندگينامه: 

شهید حسرت الله واحد پرست
 درآبادی درو،از توابع بخش شاهرود  شهرستان خلخال از پدر ی به نام محمد علی واحد پرست و مادری به نام فیروزه یحیی پور،چهار فرزند به دنیا می آیند، که اولین آن ها در شانزدهم خرداد سال 1341 پا به عرصه هستی می گذارد . نام او را بر خلاف سرنوشتی که برایش رقم زده شده بود حسرت اله می گذارند.حسرت اله به پاس نخستین فرزند بودن در کمال مهر و محبت در دامان پدر و مادری مهربان و مذهبی رشد می کند و به دوران کودکی می رسد .
او به خاطر جهره زیبا ،بیان شیرین کودکانه و حرکات معصومانه،کودکی اش به نوعی برای همه اطرافیان خود جذاب و دلنشین می شود.گویی در همان زمان به خیلی ها الهام شده بود که او را برای مدت طولانی در جمع خود نخواهند داشت.
 
با این که خانواده آقای محمدعلی یک خانواده کشاورز بود و معمولا فرزندان این گونه خانواده ،برای کارهای کشاورزی تربیت می شوند .ولی آقای محمدعلی وقتی فرزندش به سن مدرسه رسید او را برای بهبود و سرنوشت آینده اش در دبستان مرتضوی روستای درو که در آن زمان تنها مدرسه آبادی بود ثبت نام کرد.هر چند تا آن زمان افراد بسیار کمی از طریق درس و مشق سرنوشت بهتری پیدا کرده بودند ولی امید به این که شاید سرنوشت پسرش نیز آن چنان رقم بخورد او را با رضایت به دنبال درس و مشق روانه کرد .
 
بنا به گفته پدر ،او فقط می خواست پسرش سرنوشتی چون سرنوشت خودش نداشته باشد چرا که آن ها وضعیت اقتصادی خوبی نداشتند و کشاورزی شان چندان رونقی نداشت .
 
حسرت اله کودک باهوش و خوش استعدادی بود .اولیای مدرسه اعم از مدیر و ناظم و معلم مربوطه از تربیت و درس و مشق او راضی بودند و برایش آینده خوبی را در تصور خود داشتند .در کنار استعداد درسی ،استعداد هنری او نیز شکوفا شده بود .در برگ برگ دفتر یا دفترهایش همیشه تصاویری از پرندگان و حیوانات چهارپا و گل و گیاه و ابر و آسمان در گوشه ای نقش بسته بود ولی هیچ گاه به خاطر این ذوق هنری از جانب هیچ کسی تشویق و ترغیب نشد . او در همان سن و سال در بعضی از کارهای ساده کشاورزی به خانواده کمک می کرد و حتی به تشویق پدر هر از گاهی برای درآمدزایی  با الاغ برابی مردم بار جابچا می کردو مزد می گرفت .
 
حسرت اله مقطع ابتدایی را با اخذ نمرات خوب به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل بالاجبار باید در موقعیت جدیدی قرار می گرفت .از یک سو آبادی فاقد مدرسه راهنمایی بود از سوی دیگر با استعدادی که در مقطع از خود بروز داده بود حیف می آمد تحصیلش را ادامه ندهد فلذا اجبارا می بایست برای ادامه تحصیل به مرکز بخش شاهرود بین شهر کوچک کلور ،که در چهار کیلومتری جنوب درو قرار داشت می رفت با موقعیت جدید تحصیلی اش یک موقعیت پر درد رنجی پیش می آمد .اولا تعداد وسایل نقلیه مسافرتی، بسیار کم بود ،دوماً وضعیت اقتصادی خانواده هم چندان تعریفی نداشت.به خاطر همین دو موضوع نه در موقع خود وسایل نقلیه وجود داشت و نه هزینه ای که بتوان به مدت یکسال تحصیلی ،به صورت آژانس این مسافت را رفت و آمد کرد.بنابراین راهی جز پیاده روی هر روزه در آن مسافت چهار کیلومتری باقی نمانده بود.
 بنا به گفته پدر ،پول جیبی روزانه او جیزی متغیر بین پنج الی ده ریال بود که اگر هوس بازی های شکم ،آن را در دکان بازارهای کلور خرج نمی کرد تنها هزینه کرایه برگشت او به حساب می آمد. تداوم این وضعیت هم برای حسرت اله و هم برای پدر و مادر قابل تحمل نبود .او برای حل پاره ای از مشکلات اقتصادی،روزهای تعطیل  و بسیاری از اوقات فراغت در مدرسه به جای بازی ،به کارگری های ساده می پرداخت  و کسب درآمد میکرد.آن سال به سختی به پایان رسید .در سال دوم در اثر بارش مغزی خویشان و نزدیکان برایش تدبیر دیگری اندیشیده شد. در این تدبیر صلاح کار را در آن دیدند که او عازم تهران گردد تا هم کار کند  و هم شبانه به تحصیلش ادامه دهد.پاییز آن سال او را به تهران بردند و در یک کارگاه میکانیکی به شاگردی گماشتند و حتی در یک مدرسه شبانه روزی او را ثبت نام کردند . هر چند او شبانه به مدرسه رفت ولی کار سخت کارگاه در روز انرژی کافی برای فعالیت های درسی شبانه پس نمی گذاشت تا به آینده ادامه تحصیلی خود امیدوار باشد . به عبارتی کار روزانه ،خاطرات تلخ درسی کلور و از همه مهمتر محیط پر زرق و برق جدید  کلا استعداد درسی اش را به تحلیل برده بود .به همین دلیل او تا به همان سواد دار شدن خود رضایت داد و از دنیای درس و مشق برای همیشه خداحافظی کرد و به کار در کارگاه میکانیکی پرداخت  و آن را برای سرنوشت اقتصادی  آینده اش  برگزید .
او در پایان هر ماه کاری، وقتی حقوفش را دریافت می کرد به جز مبلغ اندکی که برای خود برمی داشت ما بقی آن را با یک آشنا  برای خانواده خویش ارسال می کرد. یک بار که درآمد زیادی  را در اثر اضافه کاری کسب کرده بود و آن را شخصا دو  دستی جلوی پدر گذاشت و گفت: ((بگذارید من بزرگتر بشوم کاری می کنم شما از نظر پولی هیچ مشکلی نداشته باشــید )) او حتی در همان صحنه به پدر و مادر خویش قول داده بود که شما را از این آبادی به دیار بهتری خواهم برد .
 
سال 56بود ایران در آتش انقلاب می سوخت وی  به طور پنهانی اعلامیه ها و تصاویر حضرت امام (ره) را در کوچه و پس کوچه ها و معابر و مساجد دست به دست می گشت و هر ازگاهی تظاهرات ضد حکومتی در گوشه و کنار تهران  رخ می داد . او که زمینه دینی مذهبی بودن را از خانواده اش به ارث برده بود  به پای بعضی از منابر می نشست و حرف های تازه می شنید و از شنودها لذت می برد. او با حسی ماجراجویانه و با شور هیجانات  فراوان جوانی جریانات انقلاب را دنبال نمود تا از خود یک شخصیت انقلابی ساخت . او بعدها فعالیت های انقلابی اش به جایی رسید که حتی از زمان های کارگری اش می زد و هزینه اهداف انقلاب می کرد .
بین سال های 57-56 او کاملا یک انقلابی فعال بود .با شکل گیری راهپبمایی های ضد حکومتی به طور علنی و بدون ترس در همه ان ها شرکت می کرد در الله اکبر گویی های شبانه صدایش رساتر از همه بود و در پخش نوارها و اعلامیه های  حضرت امام جدی و کوشا بود . او به گونه ای در جریانات انقلاب سرگرم بود که دیگر ئرآمدزایی  و کار و خانواده  برایش چندان مهم نبوذند و تقریبا همه زمانش را وقف پیش برد اهداف انقلاب کرده بود . با پیروزی انقلاب اسلامی و شکل گیری نهادهای انقلابی ،او جذب پایگاه بسیج گردید و در یک  همکاری تنگ با پلیس  تهران به حراست از انقلاب به مقابله با ضد انقلاب داخلی برآمد و در جاده ها و خیابان ها به بازرسی وسایل نقلیه پرداخت.
 
با آغاز جنگ تحمیلی،جز گروه های نامنظم چریکی   شهید چمران درآمد و در طی یک دوره کوتاه مدت انواع اموزش های نظامی را تجربه کرد و با سلاح های نظامی از جمله توپ 106 آشنا گردید و در کاربرد از آن ها مهارت پیدا کرد .حسرت اله برای اولین بار بدون اطلاع والدین اش در مهرماه سال 1359 راهی جبهه های نبرد گردید . او پس از سه ماه نبرد ،با دشمن بعثی از ناحیه چشم دچار آسیب شد و به یکی از بیمارستان های تهران منتقل گردید . بعد از یک دوره کوتاه مدت بستری شدن ،با چشم عینکی به توصیه پزشک چند هفته ای را به استراحت پرداخت . او دوران استراحت خود را در آبادی درو  سپری کرد. و در این ایام به گونه ای روزشماری می کرد که گویی دلش برای حضور دوباره در جبهه های نبرد یک ذره شده  است.  والدین و اطرافیان نزدیکش از این بی تابی او بسیار نگران و مضطرب شده بودند چون کلامش بوی شهادت می داد و سیمایش به شهیدان می رفت.هر چه سعی کردند تا با ادبیات گوناگون او را از حضور مجدد در جبهه ها منصرف سازند ولی هیچ کدام از آن ها با منطق انقلابی اش جور در نمی آمد و همواره در جواب آن ها با لبخند می گفت((اگر جنگ هست پس من نیز هستم. آن قدر در جبهه ها خواهم جنگید تا یا بعثی ها نابود شوند و یا من شهید شوم  او حتی در اوقات استراحتش طوری برای جوانان آبادی درو و اطراف آن صحبت از شور و حال جبهه می کرد که در اعزام های جدید تعدادی بی اختیار و تحت تاثیر تبلیغات ایشان راهی جبهه ها می شدند.((
 
بنا به  گفته پدر، او حتی یک روز نیز بیشتر از توصیه پزشک برای استراحت در آبادی نماند و در پایان مهلت سه هفتگی مجددا عازم تهران گردید و از آن جا راهی صحنه های نبرد شد گویی همانند فرمانده اش ،شهید چمران،نبرد در راه خدا ،برایش یک فریضه در آمده بود به گقته بعضی از همرزمانش اگر رفع نگرانی والدین اش نبود او احتمالا در جبهه اقامت ابدی می کرد و هرگز آن جا را ترک نمی گفت .
 او در حین نبرد و دفاع از مکتب و میهن ،هر پولی که از دولت دریافت می کرد در مرخصی های خود کل آن ها را تحویل پدر می داد و برای آینده خویش به هیچ برنامه اقتصادی فکر نمی کرد در پایان مرحله دوم وقتی به مرخصی امد والدین او با همفکری بعضی از نزدیکان طبق نقشه ای خواستند او را در پشت جبهه سرگرم نگاه دارند تا دیگر به خط مقدم نرود و به او پیشنهاد ازدواج دادند و حتی دختر زیبایی را نیز به او معرفی کردند و به او قول دادند در مدت یک هفته همه کارها را انجام داده و عروسش را به خانه بیاورند . حسرت اله وقتی همه حرف ها را شنید و آن گاه در جواب آن ها گفت ))زن و تشکیل خانواده خوب است ولی بهتر است تا سرنوشت این جنگ معلوم گردد و بعد من این کار را انجام دهم .))
 
 
دیگر اعزام های مخفیانه نبود قبل از هر اعزام کلی توصیه ها به پدر و مادر و برادران و خواهر خود می کرد .آن ها را به صبر و بردباری دعوت می کرد و از آن ها می خواست برای سلامتی حضرت امام دعا کنند و برای سلامتی رزمندگان صلوات مکرر بفرستند .
در چهارمین مرحله اعزام هنوز یک ماه از نبردش نگذشته بود که بار دیگر به عنوان مجروح جنگی ،او را به یکی از بیمارستان های تهران منتقل کردند .این بار ترکش های خمپاره قسمتی از کتف و گلوی او را مورد اصابت قرار داده بودند .پزشکان کتف او را عمل کردند ولی به خاطر حساس بودن ناحیه گلو کاری از پیش نرفت و او مجبور شد آن ترکش ها را در خود تحمل کند  و آن ها را جزئی از وجود خود بداند . بعد از ترخیص از بیمارستان بار دیگر به کارهای پشت جبهه پرداخت و در اعزام نیرو و جمع آوری هدایا برای رزمندگان فعالیت می کرد .با آن شرایط جراحت هیچ ارگانی به اجازه اعزام به جبهه را نمی داد . هر چند شرایط جدید او تا اندازه ای از نگرانی های خانواده اش کاسته بود ولی دیری نگذشت که خبر شهادت شهید چمران از رسانه ها به گوش مردم رسید .وقتی حسرت اله این خبر را شنید بار دیگر خونش به جوش آمد و به عنوان خدمه توپ 106 راهی دهلاویه  شد هر چه زمان در شهریور ماه سال 1360 به پیش می رفت او به فرمانده اش نزدیک و نزدیک تر می شد  و در آن مقطع زمانی چه رویاهای تلخ و کشنده ای  که شب ها نصیب خانواده آقای آقای محمدعلی نمی گردید.
 
یک روز مادر نقل می کرد که خواب دیده ام که حسرت اله شهید شده و من گریه می کنم و او با التماس از من می خواهد که گریه نکنم چرا که جایم پر از آب شده است روز دیگر عروس خانواده تعریف می کند که در خواب حسرت اله را در میان چمن زار بی کرانه ای دیده ام که در وسط آن در حال تلاوت قرآن است و خواب برادر و خواب خواهر و .....
بالاخره زمان موعود فرا رسید درست در روز 27 شهریور ماه سال 60 که حسرت اله با توپ 106 به سمت هدف در حال حرکت بود با اصابت یک گلوله خمپاره از سه ناحیه بدن یعنی دست و پا و گردن به گونه ای مجروح می شود که دیگر نیازی به بیمارستان پیدا نمی کند .او با دست و پایی تقریبا متلاشی شده و با گردنی که فقط از ناحیه قسمتی از پوست بر تنش آویزان بود به دیار خویش برمی گردد .به گفته پدر با تمام احساس پدری خویش توانستم جسد او را ببینم ولی هرگز به مادرش اجازه ندادم او را نظاره کند چون واقعا برایش غیر قابل تحمل بود .در یک روز گرم استقبال از تشییع پیکر پاکش که بدون استثنا همه اهالی درو حضور داشتند او را با نوحه و زجه های فراوان در ابادی خویش به خاک سپردند و در حسرت حسرت اله شهید،ناله سر دادند و اینک روزگاریست که بر سر مزارش شمع می سوزانند و برای آخرت خویش از او شفاعت می خواهند.

خواندن 1143 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family