شهید

حقعلی روشنی

چهارشنبه, 20 تیر 1397 11:52 اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

به تاریخ4/4/1336 در خانواده متدین و مذهبی حاج علمقلی روشنی به همسری حاجیه ربابه خانم علیزاده ،نوزاد پسری به دنیا می آید که نام او را حقعلی می گذارند پدر خانواده در همان بدو تولد این نوزاد،بر گوش او اذان می گوید

 

زندگينامه: 

شهیدحقعلی روشنی
به تاریخ4/4/1336 در خانواده متدین و مذهبی حاج علمقلی روشنی به همسری حاجیه ربابه خانم علیزاده ،نوزاد پسری به دنیا می آید که نام او را حقعلی می گذارند پدر خانواده در همان بدو تولد این نوزاد،بر گوش او اذان می گوید و او را با خدای واحد و پیامبر (ص)و نماز و عمل صالح آشنا می سازد ،و عصر آن روز نیز برای این نوزاد جشن تولد می گیرند.
با این که خانواده حاج آقا روشنی از اوضاع اقتصادی خوبی برخوردار بودند ولی حاجی و همسرش به اتفاق هم بر این باورند که تولد حقعلی (که بعدها وی را صادق مخاطب قراردادند)  برایشان مبارک وخوش قدم بوده و به یمن پا قدمی او سال های پر در آمدی را بعد از تولدش ،از محصولات کشاورزی خود تجربه کرده اند.
بنا به نقل حاجیه خانم:((در وجود این نوزاد چیزهای ناشناخته ای وجود داشت که او را برای همه اعضای خانواده دلنشین تر و عزیزتر کرده بود .با این که پنج فرزند دیگرمان جگر گوشه های ما بودند لاکن صادق در بین آن ها یک چیز دیگری بود .اگر هر کدام از ما دارای شناخت قوی می بودیم و رمز و رازها را می فهمیدیم از همان دوران نوزادی ایشان می شد گلچین بودنش را حدس زد.))
صادق در کودکی رفقای هم سن و سال زیادی داشت ولی بیشتر با آن هایی می جوشید که به نوعی با او وجه مشترکات زیادی داشتند با کودکان شرور و فاقد تربیت صحیح زیاد انس نمی گرفت  و نسبت به جمع آن ها همیشه گوشه گیر بود ولی در ایام ناچاری گاهی با آن ها بازی می کرد . او از بازی با توپ خیلی لذت می برد و در بین بازی های محلی کودکانه به گردو بازی نیز خیلی علاقه مند بود به عبارتی بیشتر اوقات، بازی های کودکانه اش را با بازی با همین روش سپری کرد .او غیراز بازی های گروهی به یک بازی انفرادی هم بسیار علاقه مند بود که بدون اطلاع دوستانش آن را در خانه انجام می داد بنا به نقل حاجیه خانم : ((صادق در هر فرصتی که اعضای خانواده دور هم بودیم فوری روسری یا دستمال بزرگی را به صورت دستار دور سرش می پیچید و بالای رختخواب های بر روی هم چیده شده می پرید و می گفت: ((لطفا سکوت مجلس را رعایت کنید من برای شما روضه می خوانم شما هم گریه کنید.و حتی دقایقی هم به تقلید از منبری ها با حزن و اندوه از کربلا و اتفاقات آن حرف می زد . ما که از ادا و اطوارهای او به خنده می افتادیم حرصش می گرفت و می گفت حالا شما بخندید ،اگر من ملا نشدم.))
حاج آقا روشنی مدارس شاه را چندان قبول نداشت و عقیده داشت که دین وایمان بچه های مردم را می گیرد و آن ها را بی دین به بار می آورد .به همین خاطر صادق را برای سواد آموزی به جای مدرسه به مکتب خانه آقا میرزادر شال فرستاد . فاصله دیز تا شال به دو کیلومتر هم نمی رسید .رفت و آمد روزانه برای درک و فهم قرآن و سوادآموزی چندان برای آقا صادق مشکل نبود اگر چنان چه به تحصیل کلاسیک می پرداخت باید راهی کلور(مرکز بخش)       می شد تعدادی از فرزندان حاج روشنی بر این باورند که حاجی صرفا به خاطر این که دوری صادق را نمی توانست تحمل کند او را به مکتب خانه فرستاد . در غیر آن صورت باید صادق به کلور می رفت که فاصله اش تا آبادی دیز کمتر از ده کیلومتر نمی باشد .
صادق در همان اوان کودکی به کارهای کشاورزی علاقه نشان می داد و در اکثر اوقات از زمان بازی های خود می زد و همراه حاجی به سر کار کشاورزی می رفت .او هر چه بزرگ تر می شد علاقه اش به کارهای کشاورزی زیادتر می شد.
او در سن نوجوانی که به طور طبیعی می بایست با دوستان خود به سرگرمی های خاص آن دوران  به پردازد . بیشتر در باغ و مزرعه و همراه گله بود . پدرش در خاطره ای از این دوران می گوید: ((صادق ده،یازده ساله بود که روزی من و ایشان جهت حصارکشی دور باغ (حصار سنگی)به سر کاررفتیم . او قلوه سنگ ها را یکی یکی می داد و من هم دیوار چینی می کردم .وقتی دیوار تا اندازه ای ریخت پیدا کرد ،با ژست کارشناسانه ای در چند متر دورتر به دیوار نگاهی کرد و گفت:دیوار خوب از آب در نیامده ،کمی کج و کوله است .من در جواب گفتم اشکال نداره پسرم ،دیوار ساختمان سلطنتی نیست که احتیاج به شاقول و تراز داشته باشه .صادق با لبخند معنی داری گفت:یا بیا کار نکنیم ،و یا اگر می کنیم آن کار را درست انجام بدهیم . من از این گفته اش خیلی خیلی خوشم آمد .به همین خاطر با یکی دو ساعت کار اضافی  حصار را از کج و کولگی بیرون آوردم و رضایت او را جلب  کردم .))
حاجی از عشق و علاقه ای که صادق به کارهای کشاورزی داشت مطمئن بودکه کارهای کشاورزی او در روزگارپیری و نا توانی بر زمین نخواهد ماند و او یک تنه آن ها را انجام خواهد داد .به عبارتی یقین پیدا کرده بود که او بدون شک عصای مطمئن او در پیری خواهد شد.البته حاجی می گفت: در بین حرف کشاورزی صادق به دامداری بیشتر علاقه داشت و همیشه می گفت در بزرگسالی حرفه دامداری را پیشه خواهد کرد.
صادق در مکتب خانه آقا میرزا توفیق های زیادی کسب کرد و در روخوانی و روان خوانی و تجوید و حتی ترتیل خوانی قرآن مجید مهارت پیدا کرد .سوای این که سواد خواندن و نوشتن پیدا کرده بود ،روحیه تلاوت قران و مداحی و اذان گویی را نیز به دست آورده بود و همین امر باعث شد خیلی زود شخصیت دینی مذهبی او در جامعه کوچک دیز هویدا گردد.او خیلی به قید و بندهای دینی خود پایبند بود .بر همین اساس از صفات حسنه خوبی برخوردار بود .در زمانی که فرهنگ ضد مذهبی شاهنشاهی در اقصا نقاط کشور گسترش  داشت ایشان به عنوان یک جوان مذهبی در دل اکثر آدم های فهیم شال و دیز و پیران آبادی جای گرفته بود. دروغ نمی گفت نماز و روزه اش را هرگز فراموش نمی کرد .به بزرگ ترها احترام می گذاشت حق همسایگان را رعایت می کرد با همه مهربان و صمیمی بود و از همه مهمتر اکثرا دائم الوضو بود .
 
صادق غیر از کارهای کشاورزی برای درآمدزایی به کارگری نیز می پرداخت .نوع کار برای او مهم نبود . برای کسب درآمد حلال از عملگی گرفته تا پشم چینی گوسفندان مردم، کار انجام می داد بسیاری از اوقات توانایی های کاری اش را به طور رایگان در اختیار دوستان و آشنایان دست تنها یش می گذاشت و آن ها را در پیشبرد کارهای شان یاری می داد .با همه این تلاش های کاری ،گرایش دنیوی او بسیار پایین بود و  بیشتر اخروی گرا بود ،مثل خیلی ها به جای این که از غم نداشته هایش در غم واندوه باشد از داشته هایش لذت می برد .
در زمان پیدایش انقلاب  اسلامی دوستان زیادی در راستای مرام ومسلک انقلابی خویش پیدا کرد.که از جمله آن ها شهید محمدقلی  قربانی و نصر اله محمدی بود . او ودوستانش در اکثر راهپیمائی های ضد حکومتی شاه حضور داشتند و شعارهای انقلابی می دادند .او یکی از مریدان مخلص حضرت امام خمینی بود و او را نایب بر حق امام زمان (عج) می دانست و بر این باور بود ظهور آقا امام زمان(عج)در تداوم انقلاب امام خمینی خواهد بود.
شهید روشنی دوران سربازی اش را بین سال های 1355تا1356 در زمان  شاه سپری کرده بود .او بعد از سربازی با دختری از ایل و تبار خویش ازدواج کرد(1/2/58)و زندگی ساده ای را در خانه پدری و در کنار والدین خود آغاز نمود .او مخارج زندگی خویش را از راه کشاورزی و تا اندازه ای هم از راه کارگری تامین می کرد .بنا به گفته همسرش ((با این که از نظر زندگی اشتراکی ،مدت زمان کوتاهی را باهم بودیم فلذا همان فرصت کوتاه پنج و شش ساله اش در کنار والدین صادق روزگار خوشی را سپری کردیم
او بعد از انقلاب و با آغاز جنگ تحمیلی بسیاری از زمان قبل از شهادتش را در بسیج و فعالیت های جبهه و جنگ سپری کرد و در طی شش سال زندگی مشترکمان  صاحب دو پسر و دو دختر شده بودیم و او در تربیت فرزندان با همه بی سوادی خود نقش بسیار موثری داشت و هرگز برای آن ها عصبانی نمی شد و خیلی صبورانه با آن ها برخورد می کرد و حتی در مواقعی که من برای آن ها عصبانی می شدم به سرزنش من می پرداخت و هدایتم می کرد.))
او در زمان جنگ چندین بار تصمیم گرفت تا عازم میادین نبرد گردد ولی هر بار از طرف پدر و یا مادر با مخالفت روبرو می شد و چون برای آن دو احترام ویژه ای قائل بود از نیت خود منصرف می گردید و برای نوبت بعدی برنامه ریزی می کرد . او که دائما در حسرت پر التهاب جبهه و جنگ در حال سوختن بود و فعالیت های شبانه روزی اش در پشت جبهه او را قانع نمی ساخت بالاخره در یک تصمیم جدی حتی در مقابل مخالفت های پدر ایستادگی کرد و در جواب پدر که گفته بود ((پس با این بچه ها چی کار می کنی؟))گفت مگر خداوند باری تعالی آن ها را به امید من خلق کرده است ؟ آن ها هم برای خودشان خدایی دارند .
بالاخره صادق موفق شد برای اولین بار در تاریخ 10/11/62 از سپاه خلخال به جبهه های نبرد اعزام شده و تا پایان عملیات خیبر در کنار رزمندگان اسلام به مبارزه ودفاع از اسلام وآرمان هایش بپردازد.
 او وقتی از این ماموریت به سلامت به خانه برگشت تا اندازه ای احساس آرامش می کرد       گویی بار سنگینی را از دوشش برداشته بودند .ولی او خیلی زود متوجه گردید که در هنگام برگشت روحش را در جبهه های جنگ جای گذاشته بود .چون بعد از مدتی دائما در حال مقدمه چینی برای اعزام بعدی اش بود .او با تجربه جبهه، بسیاری از آرزوی دنیوی خویش را از دست داده بود .بعد روحانی او در حد اعلا رشد کرده بود و بیشتر در زندگی روز مره اش به عبادت می پرداخت.در اعمال دینی گروهی بخصوص برگزاری دعای کمیل و ندبه پیش قدم بود و حتی تک خوان دعاها نیز اکثرا خودش بود .به پاس قداستی که داشت بیشتر مواقع او را در مسجد پیش نماز نماز جماعت قرار می دادند و پشت سرش بدون هیچ شکی  نماز اقامه می کردند .بنا به گفته پدر وی به اندازه یک روحانی تقوا داشت .
صادق یک بار دیگر موفق شد برای خود موقعیت اعزام فراهم آورد.البته انگیزه ای که او را برای رزم از درون به حرکت در می آورد بیشتر ریشه اعتقادی داشت او به ولایت فقیه عشق می ورزید  و آن را باور داشت و فرمانش را فرمان خدا می دانست البته نوعی حس وطن  پرستی نیز در تقویت روحیه او برای  رفتن به جبهه های جنگ موثر بود چون همیشه از این که کشورش در اشغال نیروهای بیگانه بود رنج می برد  و حاضر بود اگر با ریختن خونش ،خاک میهنش ،از اشغال نجات پیدا می کرد هر آن خودش را قربانی می کرد .بنا به گفته مادرش : ((وقتی که او برای اعزام دومش در حال آماده شدن بود همسرش تازه زایمان کرده بود و او جلوتر از این نوزاد ،یک دختر  یک ساله ای هم داشت که به نحوی وابسته به شیر مادرش بود صادق با لبخند به مادرش توصیه می کرد؛ من که رفتم دخترم خدیجه با تولد این نوزاد از گرسنگی خواهد مرد هوای خدیجه را داشته باشید.))
روز موعود دوم فرا رسید و در مورخه 4/9/65 عازم جبهه شد .او تخصصش در رزم آرپی چی بود . او در لشکر 31 عاشورا و در گردان المهدی با دشمن در حال مبارزه بود و در آن زمان عمویش شهید محمدقلی قربانی  نیز با او همرزم بود.او خیلی سعی می کرد تا عمویش را از صحنه های خطر حتمی دور نگاه دارد و معمولا او را تشویق می کرد تا در مقر مانده و کار های آن جا را انجام دهد  ولی عمویش از او نیز نسبت به سرنوشت جنگ حساس تر به نظر می رسید .
لحظه موعود دیگری در راه بود که صادق به نوعی از آن اطلاع داشت ولی زمان دقیقش را نمی دانست .او در عملیات غرور آفرین کربلای پنج  در  منطقه عملیاتی شلمچه به آن لحظه موعود رسید و در تاریخ 22/10/65 با احساس یک لحظه داغی از آتش و دود ،بدنش متلاشی شد و حسین وار بدون سر به دیار یار شتافت  و او را در جمع شهدا تنها از طریق پلاک و لباسش شناسایی کردند .
بنا به گفته حاج اعلم قلی برای اخبار شهادتش نخست چند نفر از سپاه به منزل آمدند و برای فاضل پرسیدند و من از نوع پرسیدن و این که چرا دنبال فاضل (پسر دیگر این پدر)می گردند یقین کردم که صادق شهید شده است و با همین ذهنیت با صوتی لرزان بغض مانند پرسیدم چه شده نکند صادقم شهید شده است ؟و آن ها نتوانستند احساس شان را مخفی کنند و به گریه افتادند البته او تنها نبود بلکه دو نفر از دوستانش نیز به نام های نصراله محمدی و محمدقلی قربانی نیز او را در این سفر ابدی همراهی می کردند.
اینک آرامگاه او با نمادی از بیرق و سنگ نبشته ای سرد در آبادی کوچک دیز میعادگاه کسانی است که در اثر گذر زمان توانسته اند روحشان را از دنیا زدگی حفظ کرده و به آرمان های آن ها پایبند باشند.

خواندن 1144 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(3 رای‌ها)

نظر دادن

از پر شدن تمامی موارد الزامی ستاره‌دار (*) اطمینان حاصل کنید. کد HTML مجاز نیست.

یادداشت

فرهنگ و هنر

cache/resized/5f0c2fde1443275108fe3c7784dd51dc.jpg
کتاب «خونین شهر تا خرمشهر» سه فصل دارد: فصل اول ...
cache/resized/ae368b4fe1dcf13bbe5dfb823cce4597.jpg
کتاب «مرزبانان عاشورایی» در مورد شهدای شهرستان ...
cache/resized/566bf99eb90c7928abcb494fb4bef3f6.jpg
فقط کافی‌ست این کتاب را انتخاب کنی.‌ کتابی که ...
cache/resized/10d9dc457f21601ad63f8a048f0872df.jpg
«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست در سال۱۳۶۱ ...
cache/resized/e74448b873f603a4f42ec58e33f82fff.jpg
کتاب «با نوای نینوا» زندگینامه و خاطرات مداحان ...
cache/resized/5294b821324a5882cbb7dd0ac62a340a.jpg
کتاب «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است» مجموعه ...
cache/resized/63c3fafe42b7e5bc226584a02494afd7.jpg
کتاب «کانال پنجم» مجموعه خاطرات جانباز دفاع مقدس ...
cache/resized/669598a0446a1fa471909d62cdaecc5a.jpg
کتاب «صدقه یادم رفت» زندگی‌نامه و خاطرات سردار ...

مجوزها

Template Settings

Color

For each color, the params below will give default values
Black Blue Brow Green Cyan

Body

Background Color
Text Color
Layout Style
Patterns for Boxed Version
Select menu
Google Font
Body Font-size
Body Font-family