به گزارش خط هشت، برف سنگینی آمده بود. مردم داشتند برف روی پشتبام خانههایشان را پارو میکردند. عجیب این بود که از بام خانه پیرزن همسایهمان هم برف پایین میریخت. میدانستم او کسی را ندارد. خیلی کنجکاو شدم بدانم کار چه کسی است. با عجله از کوچه رد شدم. بعدازظهر که داشتم برمیگشتم دیدم محمد در کوچه است و سعی میکند یخ ناودان خانه پیرزن را آب کند.
از مرخصی برگشت. خجالتزده سرش را پایین انداخت: «مامان به این بیبی بگو من دیگه بزرگ شدم!» پیرزن همسایهمان را میگفت. بس که از کودکی به «بیبی» خدمت کرده بود، مثل پسرش شده بود. فهمیدم مثل بچگیهای محمد دست انداخته گردنش و سر و صورتش را غرق بوسه کرده است.
چون سیده بودم، روز عید غدیر همسایهها به دیدنم آمدند. به یاد سالهای قبل افتادم. محمد در چنین ایامی برایم میوه، شیرینی و کادو میگرفت و میگفت: میخواهم جلوی مهمانها سرافراز باشی، اما حالا او در مرز سراوان سرباز بود و کیلومترها از خانه فاصله داشت. در همین فکرها بودم که گوشیام زنگ خورد: سلام مامان عیدت مبارک!
محمد بود. از شنیدن صدایش انرژی تازهای گرفتم. دلم میخواست گوشی را قطع نکند و تا شب با او حرف بزنم. برای موبایلش شارژ فرستادم که بتواند به دایی و خالهاش هم زنگ بزند و عید را تبریک بگوید. روز بعد که مصادف با عید غدیر بود، خبر رسید تعدادی از سربازان پاسگاه مرزی ۱۶۷ زاهدان توسط اشرار مسلح به شهادت رسیدهاند. یعنی یک ساعت بعد از اینکه با محمد صحبت کرده بودم!
محمد در سوم آبان ۹۲ به همراه اکیپ عملیاتی که شامل دو دستگاه خودروی سازمانی و تجهیزات و مهمات جنگی، در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان به مأموریت اعزام شده بود که در حین تردد در ارتفاعات مرزی با اشرار مسلح درگیر شدند و با سایر همرزمانش در کمین قرار گرفتند که در این حادثه محمد صادقینژاد به همراه ۱۳ نفر از دوستانش توسط اشرار مسلح به شهادت رسیدند.
از مرخصی برگشت. خجالتزده سرش را پایین انداخت: «مامان به این بیبی بگو من دیگه بزرگ شدم!» پیرزن همسایهمان را میگفت. بس که از کودکی به «بیبی» خدمت کرده بود، مثل پسرش شده بود. فهمیدم مثل بچگیهای محمد دست انداخته گردنش و سر و صورتش را غرق بوسه کرده است.
چون سیده بودم، روز عید غدیر همسایهها به دیدنم آمدند. به یاد سالهای قبل افتادم. محمد در چنین ایامی برایم میوه، شیرینی و کادو میگرفت و میگفت: میخواهم جلوی مهمانها سرافراز باشی، اما حالا او در مرز سراوان سرباز بود و کیلومترها از خانه فاصله داشت. در همین فکرها بودم که گوشیام زنگ خورد: سلام مامان عیدت مبارک!
محمد بود. از شنیدن صدایش انرژی تازهای گرفتم. دلم میخواست گوشی را قطع نکند و تا شب با او حرف بزنم. برای موبایلش شارژ فرستادم که بتواند به دایی و خالهاش هم زنگ بزند و عید را تبریک بگوید. روز بعد که مصادف با عید غدیر بود، خبر رسید تعدادی از سربازان پاسگاه مرزی ۱۶۷ زاهدان توسط اشرار مسلح به شهادت رسیدهاند. یعنی یک ساعت بعد از اینکه با محمد صحبت کرده بودم!
محمد در سوم آبان ۹۲ به همراه اکیپ عملیاتی که شامل دو دستگاه خودروی سازمانی و تجهیزات و مهمات جنگی، در نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان به مأموریت اعزام شده بود که در حین تردد در ارتفاعات مرزی با اشرار مسلح درگیر شدند و با سایر همرزمانش در کمین قرار گرفتند که در این حادثه محمد صادقینژاد به همراه ۱۳ نفر از دوستانش توسط اشرار مسلح به شهادت رسیدند.