با شهید جعفرزاده کجا آشنا شدید؟
به گزارش خط هشت، ما هر دو از پاسدارهای دوره اولی سپاه بودیم. در پادگان ولیعصر (عج) که آن موقع هنوز اسمش پادگان عشرتآباد بود با هم آشنا شدیم. ولیعصر (عج) دست عملیات سپاه بود و اغلب بچههای عملیاتی آنجا جمع میشدند و ستاد فرماندهی سپاه هم در محله پاسداران بود. جهانگیر موهای مجعدی داشت و عینک میزد. قیافهمان تا حدودی شبیه هم و بچه تودار و آرامی بود. از رفتارهای متین و با وقارش خوشم میآمد. چون من قدیمیتر گردان بودم، گاهی در مأموریتها من را سرتیم یا سردسته میکردند و من هم همیشه دوست داشتم جهانگیر در تیم من باشد. از همان زمان آشنایی در پادگان ولیعصر (عج) با هم دوست و رفیق شدیم تا اینکه همراه شهید وصالی به کردستان رفتیم.
رفتنتان به کردستان قبل از شروع جنگ بود؟
بله، مربوط به سال ۵۸. تا قبل از شهادت جهانگیر دو یا سه بار به کردستان رفت و آمد داشتیم. گردان ما در مریوان، ماجرای محاصره پاوه، بانه و... بود. جهانگیر در ستون کشی به بانه و کمین گردنه خان به شهادت رسید. ۱۷ شهریور ۵۸، یعنی یکسال و چند روز قبل از شروع دفاعمقدس شهید شد.
ظاهراً پیکر شهید جعفرزاده مفقود شد، چطور روز دقیق شهادتش مشخص شده بود؟
هنوز هم نمیشود به قطع و یقین گفت که ایشان ۱۷ شهریور ۵۸ شهید شده است، اما آن روز جهانگیر کنار خود من ناپدید شد! گردان ما قرار بود چند عراده از توپها و تانکهای ارتش را به بانه مشایعت کند، یعنی ما باید آنها را اسکورت میکردیم. نزدیکی گردنه خان که خیلی گردنه خطرناکی است به ما کمین زدند و جهانگیر در همین کمین مفقود شد.
گفتید که ایشان کنار شما بود، پس چطور ناپدید شد؟
اگر بخواهم ماجرا را از اول تعریف کنم، آن روز ما به نزدیکی گردنه خان رسیده بودیم که با کمین سنگین ضدانقلاب مواجه شدیم. بلندیهای اطراف کاملاً به جاده اشراف داشتند و دشمن از سه طرف به سمت ما شلیک میکرد؛ دست برتر در این شرایط با آنها بود. یک عده هم داخل ستون ما بودند که اجازه نمیدادند از مسلسل تانکها علیه دشمن استفاده شود! شاید نفوذی بودند یا چیز دیگری، اینها هم از داخل ستون دست و بال ما را تنگ کرده بودند. خلاصه در این اثنا شهید چمران با دو بالگرد رسید و من، جهانگیر و شهید وصالی با یکی از این بالگردها به روی یکی از این بلندیها هلیبرن شدیم. از آن بالا با ضدانقلاب که روی دامنه قرار داشتند، درگیر شدیم. من و جهانگیر نزدیک هم بودیم و شهید وصالی کمی دورتر. یک جایی جهانگیر کنارم آمد و گفت چرا انقدر عصبی هستی. گفتم زنبورها کلافهام کردهاند. خندید و گفت اینها زنبور نیستند؛ از آن طرف کوه دارند تو را میزنند و گلولهها از بیخ گوشت عبور میکنند. دقت که کردم متوجه شدم حرفش درست است. بعد چند متری از هم فاصله گرفتیم و من جلوتر رفتم تا با تسلط بیشتری به نفرات ضد انقلاب در سمت دیگر کوهستان شلیک کنم. چند خشاب رویشان خالی کردم. اوضاع که کمی آرام شد، سمت جهانگیر برگشتم، دیدم نیست. به عقب برگشتم و به همان جایی رسیدم که با هم حرف میزدیم، ولی خبری از او نبود. دور و بر را گشتم، انگار آب شده و به زمین رفته بود. احتمال داشت گلولههای دشمن به او اصابت کرده و به پایین کوه غلت خورده باشد، اما من هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم اثری از او نبود که نبود.
سعی نکردید برای پیداکردنشان به پایین کوه بروید؟
در آن لحظات امکان نداشت. چون هنوز دشمن در منطقه بود. ضمن اینکه وسعت کوهستان به قدری بود که نمیدانستم باید کجا را بگردم. همینطور که دنبال او میگشتم دیدم آفتاب دارد غروب میکند. نمازم را کنار یک تخته سنگ خواندم و بعد دیدمای دل غافل! حتی ستون خودی هم دیگر در جاده نیست. غروب آفتاب، سکوت کوهستان و گمشدن جهانگیر کلافهام کرده بود. در همین حین بود که دیدم یک نفر شبیه یکی از همرزمانمان روی جاده است. یک ستون هم پشت سرش میآمد. با فریاد او را صدا زدم، اما یک نفر از پایین دست گفت ساکت شو اینها خودی نیستند، دیدم شهید وصالی است. پاک او را فراموش کرده بودم. سر خوردم و پیش وصالی رفتم، ایشان پایش مجروح شده بود. لباسش را درآورده و به زخم پایش بسته بود. گفتم جهانگیر غیبش زده، هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. گفت در این شرایط که هوا دارد تاریک میشود و دشمن هم روی جاده است، امکان پیداکردن جهانگیر نیست. در همین صحبتها بودیم که نفرات دشمن از روی جاده به سمت ما شلیک کردند. با خمپاره میزدند. جایمان را عوض کردیم، اما آنها دستبردار نبودند، همینطور به صورت کور، محلی که حدس میزدند ما آنجا هستیم را میکوبیدند. به سختی توانستیم از دایره آتش عبور کنیم.
بنابراین با تاریکی هوا دیگر امکان نداشت شهید جعفرزاده را پیدا کنید.
بله همینطور است. هوا که تاریک شد ما دیگر خودمان را هم گم کرده بودیم، یعنی نمیدانستیم کجا هستیم و ستون خودی به کدام سمت رفته است. یک شب را در کوهستان سپری کردیم. آن شب اصغر وصالی خیلی حالش بد بود، خونریزی پایش و سرمای هوا اذیتش میکرد. صبح دوباره به سمت جاده رفتیم و آنجا مجدداً به ستون خودی رسیدیم. ما از راه کوهستان میانبر زده بودیم و به صورت اتفاقی دوباره به ستون خودمان رسیدیم. مقصد ما بانه بود، در اطراف بانه با شهید چمران روبهرو شدیم، ایشان همیشه همراهش بالگرد داشت، یعنی با بالگردها جابهجا میشدند. از شهید چمران خواستیم بالگردهای ارتش را به سراغ جهانگیر بفرستند. بالگردها رفتند و چند ساعت بعد آمدند، اما خبری از جهانگیر نشد. خلبانها میگفتند تمام منطقه گردنه خان حتی دره شیلر و نوار مرزی را جستوجو کردهاند، اما اثری از جهانگیر پیدا نکردند.
به خانواده شهید جعفرزاده موضوع مفقودی و احیاناً شهادت ایشان را اطلاع دادید؟
تا به تهران برگردیم، تقریبا ۱۰ الی ۱۲ روز طول کشید. وقتی به خانه ایشان رفتیم با پدر، مادر و خانوادهاش دیدار کردیم که قبلاً از طرف سپاه به آنها اطلاع داده شده بود، جهانگیر به شهادت رسیده و احتمال زنده بودنش خیلی کم است. آن روز فرصت نشد ماجرا را تعریف کنم، اما روز بعد که در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردیم، مجدد از مسجد به خانه ایشان رفتیم و بچهها خاطراتی که با شهید جعفرزاده داشتند را برای خانواده شان تعریف کردند. من هم ماجرای مفقودی ایشان را گفتم. اصغر وصالی هم که انگار به عنوان فرمانده از مفقودی جهانگیر شرمنده بود، زیاد صحبت نکرد. روز بعد در پادگان ولیعصر (عج) بودیم که خواهر جهانگیر آمد و رفتار بدی با وصالی داشت. من آن لحظه شاهد بودم که ایشان با تندی به شهید وصالی میگفت، شما مسبب به کردستان رفتن جهانگیر و ناپدید شدن او هستید. اصغر وصالی بنده خدا هیچ حرفی نزد، فقط سرش را پایین انداخته بود، بعدها که وصالی به شهادت رسید، یکی از دوستان میگفت که خواهر شهید جعفرزاده به مزار وصالی رفته و از او حلالیت طلبیده است.
گویا مادر شهید جعفرزاده مزار یک شهید گمنام را به عنوان مزار فرزندش انتخاب کرده است؟
من تا مدتها از این موضوع خبر نداشتم. همان سال ۵۹ به اسارت درآمدم و سالها در اسارت بودم. بعدها که برگشتم، نمیدانستم کجا باید به مزار جهانگیر بروم. چون شهدای مفقود هم یک سنگ مزار ولو نمادین دارند. بعدها متوجه شدم که مادر جهانگیر در خواب دیده است فرزندش را به عنوان شهید گمنام دفن کردهاند و روی همین مزار یک سنگ با مشخصات فرزندش گذاشته است. شهید جعفرزاده یک جوان بسیار محجوب بود. گذشته از اینکه همرزم بودیم، من او را مثل برادر کوچکترم دوست داشتم. تقریباً همه جا با هم بودیم. حشر و نشرمان با هم بود. خواست خدا بود، آخرین نفری باشم که در لحظات آخر کنار جهانگیر حضور داشته باشم. هرچند این موضوع بر حسرتم افزود، ولی خب لااقل یک نفر بود که در لحظات آخر شاهد رشادتهای جهانگیر در مبارزه با ضدانقلاب باشد؛ خدا رحمتش کند.