به گزارش خط هشت؛ صیدمراد مرادیانی برادر شهید علیمراد مرادیانی ظفرآبادی در مورد برادرش اینگونه میگوید: علیمراد خیلی شجاع و نترس بود، ابهتش در عین حال دلسوزی و مهربانیش زبانزد همه بود. در زمان شاه، شجاعانه در تظاهرات بر علیه شاه و رژیم شاهنشاهی شعار میداد، در صبح یکی از روزهای اواخر حکومت شاه، مردم به شکل وسیعی به تظاهرات پرداختند، آن روز علیمراد جلوتر از همه بود و در حال عقب راندن نیروهای ژاندارمری بودند، ماموران با آنها فاصله زیادی داشتند، فرمانده به نیروهاش دستور میده که شلیک نکنید تا اون که جلوتر از همه ست نزدیکتر به یاد بعد به او شلیک کنید تا جنازه ش دست خودمون بیفته، اونوقت در ازای جنازهاش ۷۰۰ تومن به عنوان پول فشنگ از خانواده ش میگیریم.
فردی به نام حاجی کریم دلفانی که از اقوام بود و خانهاش در آن نزدیکی بود، صحبتهای فرماندهی آنها را میشنود و برای همین منتظر فرصت میماند تا اینکه صدای علیمراد که در آن نزدیکی به گوشش میرسد، سریع به طرف او میرود و او را به داخل خانهی خود میبرد و ماجرا را برای او تعریف میکند. بعد از ظهر همان روز ماموران همه فرار کردند و پاسگاه به دست مردم افتاد.
حاج عزت رشیدی خانوادههای ماموران ژاندارمری را به منزل خود برد تا در امان باشند.
صیدمراد گفت: پس از آن با اینکه برق نبود و شبها بسیار تاریک بود و هیچ امکاناتی نداشتیم، اما روز و شب نگهبانی میدادند، تا انقلاب پیروز شد.
عده ای به کمیته میرفتند و عضو آنجا میشدند و عده ای به ژاندارمری سابق میرفتند و نیروی جوانمرد میشدند.
علیمراد رفت و نیروی جوانمرد شد. کم کم درجه گرفتند و...
صید مراد با بغض سنگینی در گلو آهی بلند کشید و قطرات اشک از چشمانش جاری شد، پس از مدتی اشکهایش را پاک کرد، او مکثی کرد و دوباره ادامه داد: آن زمان شخصی به نام آقای مروج فرمانده ژاندارمری بود، او میگفت: معلوم نیست که من فرماندهی اینجا هستم یا علیمراد، هر کس برای شکایت اینجا میآید سراغ علیمراد مرادیانی را میگیرد، و با لبخندی میگفت هر کس شکایتی دارد، علیمراد آنها را آشتی میدهد و مشکل را حل میکند و کار به دادگاه نمیرسد.
صیدمراد سرش را بالا کرد و با نگاهی به دور دستها، سری تکان داد و آهی کشید و گفت: علیمراد مرد عمل بود، شجاع بود و جوانمرد، خوب جایی عضو شده بود، او مرد میدان و نبرد بود و با شروع جنگ به جبهه رفت.
صید مراد گفت: علیمراد یک دوستی به نام محمد جعفری داشت، شنیدیم که او به کوهدشت آمده، برای همین پیش او رفتیم و پرسیدیم که چه شده؟ جعفری گفت: یک شب عراقیها به گردان ما پاتک زدند و گردان ما شکست خورد. به علیمراد گفتم که بیا برگردیم عقب، الان ما را محاصره میکنند، علیمراد گفت: نه هرگز عقب نمیکشم، سنگرم را رها کنم که دشمن آن را بگیرد؟!!! به خدا قسم مگر اینکه جنازهام را به عقب برگردانی.
این شد که علیمراد نیامد. از پیش جعفری آمدیم. فرمانده علیمراد را پیدا کردیم و پیش او رفتیم. گفتیم آمدیم دنبال علیمراد مرادیانی. فرمانده گفت: نوزدهم اردیبهشت سال 1365 بود و خاطراتی که هرگز فراموش نیم کنم. در منطقه فکه و عملیاتی سنگین با نیروهای بعثی عراق مبارزه می کردیم، گردان ما آسمانی شد، از ساعت ۱ نصف شب تا ۸ صبح درگیری داشتیم و گردان عقب نشینی کرد، یک عده شهید، یک عده زخمی و فقط ۱۱ نفر مانده بود، من (فرمانده گردان) و جانشین من و علیمراد و ۸ سرباز، در مقابل آن همه نیروی دشمن با تجهیزات فراوان کاری از دستمان بر نمیآمد.
مرادیانی گفت: من با این ۸ سرباز جلو میروم تا جلوی دشمن را بگیریم که جلوتر نیایند اما شما درخواست نیروی کمکی کنید.
۱ تا ۲ ساعت که گذشت هر چه درخواست نیروی کمکی کردیم، هیچ خبری نشد، تصمیم گرفتیم جلو برویم و ببینیم که چه بر سر آنها آمد، دیدیم که دو سه سرباز را موج گرفته بود و بقیه زخمی شده بودند. دیدیم که علیمراد ۴_۵ تا گلولهی خمپاره بر میداشت، دشمن دور میشد با خمپاره انداز به آنها شلیک میکرد و نزدیک که میشدند با تیربار به آنها شلیک میکرد، او حتی هنگام شلیک گوشهایش را نمیگرفت، خیلی شجاعانه میجنگید. خیلی دوستش داشتم به او گفتم ما نمیتوانیم اینجا بمانیم بیا از توی این کانال عقب بکشیم. علیمراد با یک لحنی گفت: فرماندهی ما را ببین! سنگر را خالی کنم برای دشمن؟!!! من با معاونم ناراحت شدیم و از راه کانال حرکت کردیم اما گفتیم برگردیم و دست و پایش را بگیریم و عقب نشینی کنیم. برای همین سریع برگشتیم و هنوز به او نرسیده بودمی که دیدیم که یک گلولهی توپ به آنجا اصابت کرد و علیمراد را دیدیم که پرت شد و دست چپ او خونی شد، و دیدیم که دشمن او را محاصره کردند و او را گرفتند، او فریاد میزد نیروی کمکی، نیروی کمکی و با آن جسم زخمی سربازان دشمن را پرت میکرد و خودش را رها میکرد و دوباره او را میگرفتند، ما صدای او را میشنیدیم و این صحنهها را میدیدیم اما دو نفری کاری از دستمان بر نمیآمد.
دشمن او را به اسارت گرفت، تعداد نفرات دشمن زیاد بود و ما با سرعت از آنجا دور شدیم. و حتی دیگر پیکرپاک شهید هم به دستمان نرسید و این شهید عزیز و بزرگوار جزو شهدای جاویدالاثر می باشند.
* * *
شهین دختر شهید، خاطره ای را که از زبان مادر شنیده بود را اینگونه بازگو کرد: خواهرم افسانه ۳ ساله بود که پدر برای رفتن به جبهه آماده میشد، اما همین که میخواست پوتینهایش را بپوشد، پوتینها غیبشان زده بود، هر چه گشتیم، هیچ اثری از آنها نبود، آخرش کلافه شدیم و آمدیم داخل خانه، در این هنگام متوجه رفتار عجیب افسانه شدیم. به او نزدیک شدم، افسانه سعی کرد تا چیزی را پنهان کند، نزدیکتر که شدم، افسانه بلند بلند فریاد میزد: نیا، نیا، نه
من متوجه شدم که افسانه بند پوتینها را به هم گره زده و پنهان کرده تا مانع رفتن بابا به جبهه شود.
بابا افسانه را بغل کرد و بوسید و بالا میانداخت و باز میبوسید، اما افسانه از اینکه من پوتینها را پیدا کرده بودم، ناراحت بود و برای همین هم گریه میکرد، بابا هر کاری کرد نتوانست که افسانه را آرام کند، برای همین او را به من داد و خودش پوتینها را گرفت و پوشید. او خداحافظی کرد و به راه افتاد، اما با فریادهای افسانه که با گریه بابا را صدا میزد که نرو! بابا نرو!
اشک بابا جاری شد، هر چند قدم که میرفت، نگاهی به ما میانداخت و دستش را تکان میداد و خدا حافظی میکرد و دوباره به راهش ادامه میداد تا اینکه از کوچه خارج شد.
شهین گفت این آخرین باری بود که پدر را دیدیم.
* * *
حبیب مرادیانی پسر ارشد شهید راه پدر را ادامه داده و لباس مقدس نظام را بر تن کرده است، وهم اکنون با افتخار سنگر شهیدان در فراجا را حفظ نموده بلکه باعث جذب و پذیرش تعداد زیادی از جوانان غیور و فهیم به فراجا شده است.
* * *
واحشره مع ائمه المعصومین.